کوچه شماره#2
در مسیری که هر یک دنبال خانه بودیم و حامله افکار بی غمگسار،راهی ماسوله شدیم تا مگر از راه پله هایش به اسمان برسیم. در میان جمعیت آنقدر فشرده بودم که اراده میکردم صدای تپش قلب چهارطرف خودم را میشنیدم. همه میدانستند کجایند و نمیدانستند کجایند. انگار وقتی همگی غریبه بودیم مهربان تر به یکدیگر بخورد میکردیم و روی زمین می افتادیم.
به خود که آمدم جهان را ول، بی وضو امام زاده را زیارت میکردم.هرچند ظریحی ندیدم برای دخیل بستن. از پنجره سرم را کردم بیرون تا ببینم کجای این هوا را اشغالیده ام.زنی که چادر گل گلی حریری بر سر داشت گفت بالای آن کوه ها مزار شهداست.به نیت انها که پیش از ما رفتند و منتظر ما هستند، زیارت عاشورای نصفه ایی را خواندم.کسی پائین داشت موعظه میکرد.از در، در امدم و از گوشه قبر ها رد شدم.کفش هایم را همانجا رها کردم تا اگر کسی خواست بپوشد.به یاد زندگی شریکی که سه روز در اعتکاف داشتیم و بی دمپایی نصف حیاط را طی میکردیم تا نفر قبلی از جنگ دستشویی ها مرده و زنده یا جانباز خارج شود و دمپایی را بدهد تا ما رویم و فدا شویم.
چادر پوشیدم و نشستم در محضر. پرسیدم حقیقت چیست و جواب گرفتم بمان تا بگویم. ماندیم و نگفت. بی خبر از عشق وقتی شنید مدتیست ترک نمازم قیافه اش در هم رفت و گفت نمازت را بخوان. برای لحظه ایی وسوسه شدم بخندم و انجا را بزارم روی سرم. نفهمید که از سر خودخواهی و سرکشی و ترک مذهب نیست که از قافله دور ماندم. و لنگم را هوا ندادم و پا روی پا نگذاشته ام و بساط معصیتم پهن نیست.و زجری که ما میکشیم از این احوال،هیچکس نمیکشد. نمره اش را داد و مال من را گرفت.و گوشزد کرد حاج خانم هم تحصیلات حوزوی دارند. بنده هم سر اسطاعتی تکاندم و زحمت را کم کردم.
کاش تماس بگیرم و محض مزاحمت هر شب یک مصرع داریوش برایش بخوانم:
شب اشیانه شب زده/چکاوک شکسته پر/رسیده ام به ناکجا/مرا به خانه ام ببر/کسی به یاد عشق نیست/کسی به فکر ما شدن/از ان تبار خود شکن/ تو مانده ایی و بغض من.
مرا به خانه ام ببر
به نقل از شخصیت های تاریخی کوچه هفت پیچ:آری او از دست ما مردم روزگار طی شش هفت سال بیش از دو هزار فرسنگ راه را سرگردان و در بدر این سوی وان سو گشت تا ثباتی به دست اورد...اما حقیقت انست که از همه این جاها که گفتیم،هیچ جا وطن او نیست:
دل رمیده ما شکوه در وطن دارد/عقیق ما دل پرخونی از یمن دارد.
حرف دل: مدتیست در تلگرام چنلی ایجائیده ام برای حرف هایی که نمیتوانم به کسی بگویم.اما! بدجور دلم میخواد داغ دل خودم رو خالی کنم! به همین دلیل : یکی رو میبینی بعد از مدت ها، نه که خودش رو ببنی،مثلا اکانت تلگرام یا حساب کاربریش توی فلان سایت.بعد فکر میکنی!_قاعدتا همه موقعیت های اینچنینی به جمله"فکر میکنی..."ختم میشه :دی_وقتی فکر میکنی،به تمم مدت هایی که یک طرفه صحبت میکردین به نتایجی میرسی که از قبل میدونستیشون(توی چنل گفتم به نتایج عجیبی میرسی،ولی الان که فکر میکنم میبینم نه!چندانم عجیب نیست)مثلا درمورد ا.ز به این نتیجه که هرچقدر سعی کنی با وقار و متانت با این مسئله که از تو خوشش نمیاد کنار بیای،با جسارت و گستاخی بیشتر میتنگه تو احوالت.(تنگیدن یعنی رقصیدن ولی لفظ مودبانه ایی نیست لفظ حرصانه ایی هست:دی) و همیشه باب بی توجهی و به استخون قوزک پای چپ گرفتن پشت دره وتهدیدت میکنه.هرچقدر میخوای دوست باشی و انسان بای و ادمیزاد گونه رفتار کنی،باز هم تهش انگشت مبارک اشارشونو میکنن تا خرتناق تو حلقت.(نه الزامن انگشت اشاره حالا.شاید یه انگشت دیگه)ادما اینطورن؟متاسفانه یک سریا که قصد ارتباط بر قرار کردن باهاشون داریم اینطورن.برا شما پیش نیاد ایشالا!چون وسوسه میشین برین با اجر بزنین هیکل طرف و شیشه خوشونو بیارین پائین.هرچند،نه میدونم خونشون کجان،و نه میدونم هیکلش چقدریه.
معرفی:داستان همه شما زامبی ها از رابرت هانسون هانلاین رو بخونین!حتمن بخونین ها!