این چیزی که میخوانید مخلوطی از حرف های پشت تلفنی من و دوستم هست.و مثل قبلی ها سفر نامه نیست.بیشتر یه جور سفرنامه روزهای گذشته و نگذشته بچگی هست.
گلدان نبودیم که با افتاب خشکمان بزند یا با اب شاد شویم. بلا نسبت انسان بودیم،هرچند هر دو گلی.هرچند کلید اسرار طور، ساخته دست. و هرچند هردو شکسته. ولی ما انسان بودیم.
پشت حیاط مدرسه نشسته بودیم و من جمعیتی را دور خود گرد کرده بودم و سخن میراندم. کسی در جمع بود که با سالها دوستی، نمیتوانست پل بزند و نخ صحبت را از کلافش دراورد. سکوت سیکینیفی بود که به روی هم میگرفتیم تا خدای نکرده با زبانمان دیگری را مراعت نکنیم. روزی را که بتوانم با او راه بیایم نارسیدنی بود! ناممکن و دور و ابدا و به هیچ وجهه.
سنگ هایی را که مردم قلبم به کعبه مغزم میزدند را پرت میکردم روی ادم های شنونده ام. که نر ها مثل لواشکند.ادمیزاد کی توانسته است با خوردن یک غذا زندگی کند، یا اصلا زندگی کند اما به چلو کباب هم فکر نکند؟ تازه چلو کباب، با نان سنگک و نوشابه؟ مگر داریم. دعوایی بود بین منطق سر خم کرده دربرابر طغیان افکار 15 سالگی.
جایی که مصمم بودم وصله ایی در این دنیا ندارم و در بی تخته ی زمانم، به قول گوگوش در یکی از فیلم هایش، غریب اشنایی چراغمان را روشن کرد. سالها گذشت و شبی امد به اسم نه سپتامبر. عجیب این ماه خارجیِ بلاد کفری همان شهریوری بود که 31امِ 96اش ترانز برق ترکیده و چراغ که هیچ،مارا نیز خشک کرده بود. نه سپتامبرِ مصادف شده با نه عاشورا. امیخته با کوپن دوستی های "دارم میرم دسته" ایی.
تکرار مکررات تماس با سوهان روح،ان دوست ناممکن،که حال مونس جان شده بود. که فلانی! امسال محرمِ حرامِ گناه جار زده بودیم و روسیاه، محرمِ معصیت های نصفه و نیمه و بی سرانجام شد! و کمانمان که کشیده شد و عشق را هدف گرفت، گفت همگی مان مست بودیم. که مردگان ان سال بهترین زندگان بودند. آری. که چقدر زیادند دور ما کسانی که عاشق اند و زندگی دارند. زندگیشان مالامال از خوشبختی است اما گچ نشده است روی سوراخ سمبه های گذشته. و چقدر زیادند دل هایی که چشمشان میل کشیده شده است و کورِ حسرتِ بر دل نشسته شده اند. و تا قیامت یادمان خواهد ماند ادم هارا. هرچند پلکی به روی همِ حقیقیمان نزده باشیم و ندیده باشیم و نشاید که ببینیم. خدا راهم ندیده دست به یقه شدیم،ادمیزاد که سهل اندر سهل است.
پایان این نوشتارم و نمیدانم که ایا انسان بودیم؟ درست است متوقعیم که گلدان نیستیم، اما گلدان یک سرو گردن از ما بالا تر است انگار.لااقل اگر سوسن و سنبل و پروانه گرد گل ندارد،کاکتوس دارد که مرهم خاک خشکش بشود.
عجیب است که اسفند 95 فکرش را هم نمیکردم شهریور 98 یک سری حرف هارا بگویم،فکرش را نمیکردم 18 امین روز ماهی برسد که اینگونه به مثابه پرچم ایران،بگذاردمان روی چوب خشک! هرچند مشرقی هستم و خاور میانه ایی و ایرانی و خوزستانی،ولی باز هم فکرش را نمیکردم.
کوچه هفت پیچ: زندگی انقدر پیچیده شده که باید با تلوزین هم صیغه محرمیت جاری کنیم.
نظر خواهی: تصمیم گرفتم یه قسمت ایجاد کنم توی وبلاگ و پادکست بخونم و بزارم.نظرتون چیه؟گوش میدین؟در حد 15/20 دیقه؟ داستانای کوتاهی که میشناسین رو معرفی کنین حتمن(:
معرفی: وبلاگ خیال پرداز نادان را نگاهی بندازید.فراخوانی برای وبلاگی ها داده است.تا دور هم جمع شویم.
عکس: از کامیک کنستانتین است.همدیگر را اینگونه دوست داشته باشیم که:مثلا من ماگم را خیلی وست دارم.دوستم به من هدیه تولد داده.خانم 1 عاشق کلاهش است که مادرش برایش بافته.اقای2 پیراهن شماره هفت کریس رونالدویش را دوست دارد.اگر همدیگر را به اندازه حبی که به اشیامان داشتیم دوست می داشتیم،چقدر دنیا گل و بلبل میشد.
راستی : اگر کسی بلد است با اف ال استودیو کار کند حتمن دستش را بگیرد بالا!