یک هفتهای هست که دارم توی وبلاگا مثل قدیم میچرخم و اونایی رو که مداومن دنبال میکردم رو میخونم،حدودا ۲ ماه گذشته که چیزی ننوشتم و کامنتی ندادم و منتظر کامنتی نبودم تا سریع بپرم روی صفحه و جواب بدم... انگار که ۲ سال گذشته.
داشتم به این فکر میکردم که درسته که پست بزارم؟خب دلم تنگ شده بود ولی یه چیزی ته دلم میگه"تو که دو ماهه منو ول کردی رفتی و به زندگیت رسیدی الانم برو!برو" ولی ای اون چیزی که ته دلم داری سرم داد میکشی، دل است دیگر،گیر میکند گره میخورد،روزها میگذره ولی ادم گذشتشو فراموش نمیکنه،مثل الان تلفن رو ریجکت میکنه تا بتونه ادامه این پست رو بنویسه.مثل الان دستشویی نمیره دستو صورتشو نمیشوره نمیره غذاشو از سلف بگیره نمازشو یه کوچولو به تاخیر میندازه تا اینجایی باشه که بیشتر از همه جا میتونه توش گل بگه گل بشنوه نق بزنه و دنیای بقیه ادم هارو مثل رمان بخونه.
برگشتم دیدم چند تا از بچه ها ماه ها شده که پستی نزاشتن،فکر میکنم حق دارن.یعنی زندگی به ما اجازه خلوت کردن با خودمونم نمیده.دیروز سر کلاس مهارت های زندگی یکی از دوستام بودم و وقتی داشت درمورد این صحبت میکرد که ارامش از همون دقیقه هایی میاد که شما اهنگ پیانویی رو گوش میدین و به جاهای خوبی که رفتین فکر میکنین،فکرشم نمیکردم اینقدر دلم برای خودم تنگ شه.وبلاگ منو یاد دوران جوونیم،دوران امتحانات نهایی،دوران استرس کنکور،دوران شک و شبهه های خدا پیغمبری،مدرسه و دوستای قدیمیم میندازه.من با هرکدومشون یه خاطره ایی دارم و به تعداد تک تک خاطره ها اهنگ پیانوهایی که میتونم گوش بدم.پس حالا میفهمین چرا اینجا برای من ارامشه،نه؟
تصمیم گرفتم که بنویسم، نه اینکه زرد بنویسم یا سیاه بنویسم یا پیچیده یا ابکی یا هرچی، میخوام این سری یه طوری بنویسم که وقتی بر میگردم میخونمشون صفحات زندگیم برام ورق بخوره.این سری مینویسم،برای اینده ایی که همین فرداست.همین نفسیه که من تا یک دیقه دیگه نمیدونم میکشمش یا نه.همین نقطه ی اخر این خط...
پی نوشت: بچه ها یه چیزی ته دلم میگه کامنتارو ببند،نظر شما چیه؟.