یک سری چیزها توی دنیا هستند که از بقیه چیزها مهم ترن.خیلی واضحه.چیزی که فهمیدنش سخته اینه که چجوری چیزهای مهم رو از عوامل غیر مترقبه دور نگهداریم.چقدر باید برای پیشامد های مختلف استراتژی های متفاوت بریزیم.چجوری بتونیم امادگی روحی برای جا گرفتن توی هر کدوم از این احتمالات رو ذخیره کنیم توی هارد دیسک مغز.
#چند سال پیش خیلی اتفاقی متوجه شدم توی پیش دبستانی فقط من و یکی دیگه از دخترا از انیمه خوشمون میاد.(الان شاید چیز عجیبی باشه اگه کسی ندونه انیمه چیه یا انیمه نبینه).تابع توزیع احتمال اینکه تو یه دامنه 50 نفری چند نفر علاقه ای داشته باشند به انیمه،یه منحنی بد شکل بود! دختری با لباس پلاستیکی چسبون و قد بلند و لاغر روی جلد یک سی دی کارتون.که رنگ بنفش داشت فقط میتونست توجه من و اون "هم پیش دبستانیم" رو جلب کنه تا حدی که دنبال ادم های مثل خودمون بگردیم و هم رو پیدا کنیم.وقتیم فیلم سینمایی_کارتونی چینیمو اوردم توی کلاس تا خانم معلم بزاره توی تلویزون هیچکس نگاه نمیکرد و کلاس از همیشه شلوغ تر و بی نظم تر شده بود.فکر کنم فقط خودم نگاه میکردم و چند تا دختر دیگه که تصویر گنگشون توی ذهنمه.بعد از اون همیشه باید حواسم میبود که اوقات فراغت فردی رو، وارد فعالیت های متفرقه چند نفره_ که از سر بیکاری صورت میگرفتن_نکنم.مثلا تشدید احساساتم توسط یه صحنه کارتونی مثلا(jacke and fine) باعث نشه توقعات زیادی ماجراجویانه از دوستام داشته باشم و اونارو به دردسر بندازم، موقع ورود به دنیای واقعی این تشدید احساس یه عامل غیر مترقبه محسوب میشه که ممکنه حاصله از هرچیزی باشه! هی برمیگردی عقب و فکر میکنی عصبانیت امروزت از سر دیدن فلان فیلمه،میری عقب تر میبینی به خاطر فلان غذاییه که رو گوارشت تاثیر گذاشته و وقتی میری عقب تر میبینی به خاطر خواب بدیه که دیده بودی.
##کلاس سوم،مدرسمون اومده بود یه خیابون جدید و همه چی خیلی افتابی تر بود.مرکز شهر بودن باعث میشد اطراف مدرسمون همیشه شلوغ باشه و ادمای زیادی رد بشن.ماهم از پنجره براشون ادا در میوردیم و میخندیدیم.عاشق مدرسه بودم.خونه ما توی کوچه بود و سرویس همیشه توی خیابون اصلی وایمیساد تا بیام.اونروز خونمون طبق معمول شلوغ بود ونمیدونم کی، اهنگ گذاشته بود و اسپیکر رو بلند کرده بود تا تهش.استرس داشتم که زودتر برم مدرسه و برچسب های جانورشناسی رو به معلم بدم تا بزنه به دیوار.ظهرانه بودم.ساعت از 12 گذشته بود اما سرویس نیومده بود.میرفتم تو کوچه سرک میکشیدم. میومدم داخل.12 و نیم که شد، گریم گرفته بود.مامانم زنگ زد به سرویس و اون گفت که نیم ساعت دم خونمون بوده اما کسی نیومده بیرون! کلی هم بوق زده.اژانس گرفتم و رفتم مدرسه.وسطش یادم افتاد به ماشین پرایدی که به جای خیابون اصلی توی کوچه و وایساده بود،و به صدای بلند اسپیکر که نذاشته بود صدای نیم ساعت بوق زدن راننده رو بشنوم.عامل غیر مترقبه ها زیاد بودن...
###کلاس شیشم بعد از یک جریان افتضاح مدرسه ای که بحث اخراجم وسط اومد، بیشتر از قبل کتاب میخوندم و درگیر درس شده بودم. نمیدونم چرا مبصر کلاس بودم، خودم از بقیه بیشتر داد و بیداد میکردم و دیر میومدم سر کلاس و بی نظم بودم. مشاور مدرسمون از ما خوشش نمیومد.سرتق و پر رو و لج باز و بی تربیت بودیم اونجوری که میگفت.ولی خب من مشکلی باهاش نداشتم،از همون کلاس چهارم که مدرسم رو عوض کردند و پام به این مدرسه کشیده شد، میرفتم کتابخونه کوچیک مدرسه که اون مسئولش بود و کتاب قرض میگرفتم.سری کتاب جدید راجع به گروهی از بچه ها بود که توی مدرسه شبانه روزی درس میخوندن و ماجراهایی که براشون پیش اومده بود.خوندن اینجور چیزا باعث میشه بیشتر دلتون بخواد توی سوراخ سمبه ها سرک بکشین.برای همین منم همیشه حیاط پشت مدرسه ول بودم.یه روز دیدم دوتا از بچه های کلاس که درسشون ضعیف بود و کسی باهاشون دوست نمیشد _و خیلی اتفاقی باهم دوست شده بودن، فکرشم نمیکردم یه روزی اینارو باهم ببینم_ دارن یه مکان اسرار امیز توی انتهای حیاط میسازن.یه فضای بزرگ و گِلی بود که کسی اونجا نمیرفت.اونا با نیمکت پل چوبی درست کرده بودن تا از گل ها رد شیم.بعدشم میز ساخته بودن، صندلی هارو چیده بودن . اطراف هم پر از خورده شیشه که با نور افتاب برق میزد و فضا رو خیلی درخشان کرده بود.
یه روز رفتم اونجا، اوناهم باهام بودن ولی حرف نمیزدن.رسیدیم به اخرش همون موقع یکی از بچه ها اومد گفت معلم اومده زود برگردین سر کلاس.گفتم باشه و تا میخاستم برگردم و قدم اخر رو بردارم و پامو بزارم رو اسفالت، کفشم _که کلا لیز بود_ سر خورد و با تمام هیکلم افتادم توی گل.الان که فکرشو میکنم واقعا نمیدونم چجوری سرویس اجازه داده بود که سوار ماشین شم.خودمو تو ابخوری شستم.از شر گل ها خلاص شدم و برگشتم سر کلاس.معلم هم با اون نگاه سرزنش امیز گفت یه کاری نکن از مبصری درت بیارم! منم سرخ شده بودم.نشستم سر جام. و این لیز خوردن کفش یه عامل غیر مترقبه بود که موقعیت اجتماعی رو تهدید میکرد...
####ترم یک دانشگاه، اتاق دومی که توش زندگی میکردم ادم های خوب و مهمون نوازی داشت.برای همین همیشه اتاق شلوغ بود و هر روز غریبه های جدیدی میومدن داخل اتاق و جرقه های منحصر به فردی میخورد و دوستی های نویی شروع میشد. توی این اتاق، من هم اولش مهمان بودم.یک شب و دو شب موندم و از شب سوم تخت بالا_جفت در رو اشغال کردم و تا ترم بعدی موندگار شدم.اونجا همه چی خیلی راحت بود،قانون خاصی نداشت، تقسیم بندی یخچال و جا کفشی و دمپایی شخصی معنایی نداشت.لباس هرکس روی رخت اویز بود جمع میشد، ظرف هرکس توی اتاق بود شسته میشد و هرکس دوست داشت جاروبرقی میکشید. صدقه سر این شلوغی رو یک روز صبح من پرداخت کردم.
دیر تر از بقیه بلند شدم و رفتم یدونه از اون دوش های 3 4 دیقه ایمو بگیرم و بزنم از خوابگا بیرون.عامل غیر مترقبه این دفعه، پژواک صدای بلند یکی از بینهایت بچه های اتاق بود که نذاشت بقیه بشنوند:من دارم میرم حموم!
رفتم حموم و وقتی اومدم در قفل بود! با تلفن اتاق بغلی هرچقد به یکی از بچه ها که کلیدا دستش بود زنگ زدم جواب نداد.مثه یه الکترون تو سرمای بهمن ماه با یه حوله معمولی که دورم پیچیده بودم،مسیر اتاق و مدیریت رو هی میچرخیدم تا کلید پیدا شه.متاسفانه کلیداصلی اتاق چند هفته پیش گم شده بود برای همین کلید یدکی دست دستمون بود. خیلی اتفاقی اونروز دوتا از همکلاسیام دیر از خواب بیدار شده بودن و تو حیاط منو دیدن.کلید اتاقشون رو دادن برم لباس بردارم و برم کلاس.همونجور که لباس پوشیدم و خواستم از خابگا بزنم بیرون متوجه شدم کلید کمد دوستم توی جیبم نیست! حیاطو گشتم، راهرو رو نگا کردم و یهویی سردی یه جسم فلزی رو روی زانوم احساس کردم.شلوارم که تازه خریده بودمش و بار دومی بود میپوشیدمش جیباش سوراخ بوده!کلید سر خورده بود پایین و اگه شلوارم،بر حسب احتمال، چسبون نبود، کلید کمد رو هم گم میکردم!(:
اتفاقات دیگه ای هم هستن که مداوما تکرار میشن.شلوغی خونه، گم شدن خودکار ابی، تموم شدن گاز ابگرمکن، رفتن برق و قطع شدن اب.خیلی از عوامل غیر مترقبه زندگی من احتمالا عامل داخلی دارن.
شایدم نباید اسمشو بزارم عوامل غیر مترقبه.باید بزارم" همون چیزی که باعث میشه هیچ روزیت مثه روز گذشته نباشه".