وقتایی که ناراحت میشم، مثل الان، جدیدن فرار رو بر قرار ترجیح میدم.ینی یه کاری میکنم که یکم سبک شه.
تازه متوجه شدم که وقتایی که درس میخونم یا وقتایی که دارم اشپزی می کنم یا ظرف میشورم به چیزی فکر نمیکنم.یه غباری تو سرم هست که همونجوری میمونه تا وقتی کارم تموم شه.
احتمال میدم مشکلاتم رو با بروز وقایع حل کرده باشم تا الان.یعنی مثه یه سیستمی که یه سری اتفاقا توش میفته و نتایج و تحلیل هارو مدام تغیر میده.اون منم.هی سیستم میچرخه و راه ها احتمالا ساده تر میشن.چی بهش میگن؟حافظ بهش میگفت اسم اعظم.از یه جیی حل میشن مشکلات.یا راحت تر به حل میرسن.راحت تر فراموش میشن یا عادی میشن.کلا بنیان وجودی فکرم بر اساس راحت تر بودن ساخته شده.راحت تر فراموش کردن.
در میزنن.
باید برم.