پاستا،ماکارانی،اسپاگتی،هرچیزی که خمیریه

وقتایی که ناراحت میشم، مثل الان، جدیدن فرار رو بر قرار ترجیح میدم.ینی یه کاری میکنم که یکم سبک شه.

تازه متوجه شدم که وقتایی که درس میخونم یا وقتایی که دارم اشپزی می کنم یا ظرف میشورم به چیزی فکر نمیکنم.یه غباری تو سرم هست که همونجوری میمونه تا وقتی کارم تموم شه.

احتمال میدم مشکلاتم رو با بروز وقایع حل کرده باشم تا الان.یعنی مثه یه سیستمی که یه سری اتفاقا توش میفته و نتایج و تحلیل هارو مدام تغیر میده.اون منم.هی سیستم میچرخه و راه ها احتمالا ساده تر میشن.چی بهش میگن؟حافظ بهش میگفت اسم اعظم.از یه جیی حل میشن مشکلات.یا راحت تر به حل میرسن.راحت تر فراموش میشن یا عادی میشن.کلا بنیان وجودی فکرم بر اساس راحت تر بودن ساخته شده.راحت تر فراموش کردن.

در میزنن.

باید برم.

۳
آرتـــمیس -
۱۸ دی ۰۰:۵۶

چه قالب قشنگی:)

پاسخ :

ممنونم عزیزم.
حامد احمدی
۱۴ دی ۰۶:۳۶

تحلیل کاملا درست و مثالها،عالی.

 

هلن پراسپرو
۱۳ دی ۲۰:۰۱

مثل وقتی یه سوال سخت رو رد میکنی، و ناخودآگاهت به حلش ادامه میده و وقتی دوباره بهش برمی گردی آسون شده.

یا وقتی داری مینویسی، و احساس می کنی داستان پر چاله چوله است و  هیچی از اینکه چطور قراره پیش بره نمیدونی، ولی فقط وقتی به نوشتن ادامه میدی بک استوریا و پلات های فرعی تو همدیگه کلیک میخورن، یه طور عجیبی.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان