در جای دیگر استیفن کینگ میگفت: بیست سال گذشت و اتفاقی نیفتاد تا به من ثابت شود اشتباه میکنم. سی و نه ساله بودم که بد بیاری هایم شروع شد. اعتیاد و تصادف در جاده مسیر زندگی ام را تغییر داد. رسم دنیاست که یک جایی پیشرفتت را کند می کند تا بفهمی رئیس کیست. بی شک برای تو هم پیش امده است و مطمئن ام باز هم پیش خواهد امد.
قسمت همیشگی و گریز ناپذیر. با ان خون جهنده در رگ ها که 39 سال پا از روی گاز برنداشته بود بلاخره باید نقطه عطف تجربه میکرد. نقطه عطف در ریاضی همانجاییست که به ان قعر دره میگویند. سقوط کردید. افتادید. به باد فنا رفتید و بعد در مسیربازگشت باید یک کوه را با شیب وحشتناک بنوردید.
احساس میکردم استیفن امده ابادان، خانه مارا در به در پیدا کرده، یواشکی خودش را در کشو های دراور جا داده ، به حرف هایم گوش سپرده، بعدش یکم بزرگنمایی کرده و از خودش در اورده و داستان من را منتصب کرده به زندگینامه خودش. مثل اکثر بچه های 19 20 ساله.
نقطه عطف هم داشتم. برای همین با شکست و نرسیدن و نشدن اشنا نیستم. چیزی که متوجه شدم ایناست که بعضی ها بزرگ میشوند،رفتارشان تغیر میکند و دیدگاهشان عوض میشود و دیگر انسان سابق نیستند و شور و شوق جوانی رامیسپرند به دستهای زندگی. چقدر خواهان این بودم. من خواهان خیلی چیزها بودم. خواهان انسانی که بتواند درس بخواند روی کتاب بخوابد از خستگی. انسانی که در وفاداری و معرفت خودش را تکه تکه کند. در تعهد داشتن دو شقه شود. شوریدگی و حیای لیلی و دیوانگی مجنون و همت فرهاد.درسخوانی هرمیون و سیاست تایوین لنیستر و خانواده دوستی ریگار تارگرین و وحشی افسار گسیخته مِرگان و خانه دوستی بیلبو بگینز و دریا دلی سم وایز گنجی و ایمان کیمیاگر و جسارت آر.پی مک مورفی و کاریزمای پیتر پن.
در هر برهه ای دلم میخواست یکی از اینها باشم. عاشق این بودم که یکی از این ها باشم این ویژگی ها در من ریشه داشته باشد و منحصرباشم به یک رنگ تا جاودانه بشم. تحت تاثیر قرار میگرفتم و میخواستمش. اما من هیچکدام نبودم، هیچکدام به صورت خالصانه.سعی هم کردم، کتاب هم خواندم اما وقتی در زندگی وارد میشوی جزوه ها و توصیفات کتاب ها به کار نمی ایند. تغیرات در من نابود کننده نبود مثل دوستانم که تغیر میکردند. من همیشه ذوق حرف زدن دارم. نه با هرکسی.اما وقتی موضوع مورد علاقه ام باشد (که تقریبا موضوع غیر مورد علاقه جدی ندارم) میدانم که پر حرارتم و از این لذت میبرم.چه بد که همین حرارت را هم با خام بودن مساوی میدانستم و سعی در خاموشیش داشتم. شوق یادم نمی رود حتی اگر تغیر کنم.دیدگاهم منفی تر و سود و زیانی تر میشود ولی شوق یادم نمی رود. هر بار که تغیر کردم و شوق یادم مانده بود فکر کردم هنوز همانم.چند ستون از داخلم تغیر نمیکرد و من سرزنششان میکردم و اشتباه میکردم که ریشه خودم را میخواستم تیشه بزنم من اصلا پویایی را اشتباه فهمیده بودم و مطمن نیستم که الان هم به درستی فهمیده باشم.معیار تغیر، سکوت و عملگرایی بود و من این را بلخره داشتم ولی شوق از یادم نمی رود. کاش میتوانستم شوق را تعبیر کنم.کاش میتوانستم. محتاط شدم اما شوق از یادم نمی رود.کمتر حرف میزنم ولی شوق از یادم نمی رود.بدجنسی و حسادت و دروغ و جدایی و سو استفاده را دیده ام؛ اما شوق از یادم نمی رود.
پی نوشت: به بهانه یخ شکن و تشدید بازگشت./ عکس دنیاییست عجیب.دنیایی که ارزوی من است./ دیشب فهمیدم که فراموش کردم که کامنت هارا بسته ام. خیلی تردید دارم بازشان کنم. دلم میخواد سکوت اینجارا را نگه دارم. چشم انتظار نبودن را نگه دارم. شاید بعدا.قول نمیدهم.