بعد از ظهر افتابی با پیترچک

خانم ذکر و صلوات رو دم گوشم تموم کرد و گفت تموم شد. تشکر کردم و اومدم بیرون :  من واکسن زده بودم.

قبلش فرصت نکردم مثل سگ بترسم چون اصلا مهلت نداد.وقتی وارد شدم یادم افتاد که قراره سوزن بخوره تو دستم. دردی که بلد نبودم قرار بود روم اجرا بشه. جای متفاوت، ماده متفاوت.

پارک ایستگاه 4 پیاده شدیم و رفتیم از در اهنی داخل. زمین سبز بود و میوه های رسیده فصل زندگی قل میخوردن داخلش: بچه های فوتبالیست.

داشتن بازی میکردن، زیاد بودن، خیلی زیاد جوری که من تمام مدتی که اونجا بودم حواسم رو به یک چهارم زمین داده بودم و همونم کامل نمیتونستم دنبال کنم!

بچه ها بازی میکردن.بین 5 تا 17 سال، کوتاه و لاغر و چاق و مو بلند و مو کوتاه و عرب و ترک و فارس و سبزه و سفید، بازی میکردن تو گروه های 10 نفره یا 8 نفره. در نیمه های زمین پیتر چک کوچک مثل مورچه بین دروازه دیده میشد. جلوی روی من پسر ریز اندامی توپ شوت میکرد و قسم میخورم یک توپ رو هم از دست نداد و اشتباه شوت نکرد. یک صحنه بسیار تاثیر گذار که فکر کنم من و چمنای له شده و تور پاره دروازه فقط شاهدش بودیم، پسر توپ رو شوت کرد و بعدش در یک مسیر تقریبا مایل شروع به دویدن کرد دنبال توپ و انگار که افتاب ریخته بود توی صورتش و برق میزد از سرزندگی و غرور و سرخوشی  زیرکانه داخل چشمهاش که برای از دست نرفتن ابهتش بروز نمیداد. 

سر شوق اومده بودم. معمولا زیاد پیش میاد با دیدن بچه هایی که میدون و بازی میکنن سر شوق بیام.مخصوصا پسر ها. دخترها هیچوقت چنین احساس نابی رو داخل من بوجود نیورده بودن. احساس میکردم یک پسر بچه ام.که اگر بودم، فوتبالم خیلی خوب نمیشد. دیدن  زمینی که انگار فرسنگ ها از زندگی ای که به تب سیاه الوده بود جدا بود بدجور مثل بزغاله میل چریدن رو ریخت توی رگ و ریشم. قبلا گفتم، وقتی امیرعلی دم مغازه باباش شروع میکنه دنبال گربه ها دویدن من خرس گنده با غصه نگاهش میکنم. دبیرستان تنها جایی بود که میشد ریخت بیرون این اکسیر جوانی رو.

احساس میکردم همه این بچه ها خیلی بزرگند. مطمن بودم وقتی حرف بزنم باهاشون دهن من رو با چیزهای که میگن میبندن. توی چشم هاشون بزرگی رو میشد دید. توی چشم های بچه ها بزرگی رو بیشتر از چشم های بعضی ادم بزرگ ها میشه دید. انگار بعضی بچه ها پخته ترن تا ادم بزرگهایی که یک سر دارند و هزار سودا. بچه ی مهربان داریم، بچه هیولا هم داریم به معنای واقعی، اما احساس میکنم چندان فرقی بین ما و اونها نیست، به جز صبر و تجربه.

پی نوشت:اگر دوست داشتین این رو از فاینمن بخونید. از پدرش میگه. به بحث مربوطه. لینکش رو از وبلاگ alyabad.blog.ir پیدا کردم./ داشتم فکر میکردم پیترچک اگر استعداد شگفت اوری توی دروازه بانی نداشته باشه، چون بچس تا 8 سال دیگه اگر تمرین کنه هر روز انقدر میتونه تجربه کسب کنه و تحلیل کنه بازیکن هارو که این تکرار الگوی حرکت پیش بینی کننده بشه براش. اینچ به اینچ دروازه رو با تجربه از بر بشه و جا بده توی مغزش دیگه کسی حریفش نخواهد بود. طول میکشه، اما مثل یک کامپیوتر از بر میشه.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان