دفتر ثبت اسناد

ادمایی که مغالطه میکنند و برای اینکه طرف مقابل رو نابود کنن این چنین حرف های طرف مقابل رو زیر و رو میکنن و "نمیشوند" رو زیاد دیدم. زود فهمیدم با چه ادمی طرف هستم.سابقا فکر میکردم ممکن نیست معلم یا مدیر از سر لجبازی یا عواطف درونی بحثی رو کش بدن و همیشه این جمله که : معلم یا مدیر باهام لج کرده" رو چیز مسخره و الکی ای میدونستم.معتقد بودم قشر اموزشی و اداری احساسات رو توی وظیفه دخالت نمیدن.ولی به مرور زمان فهمیدم چقدر امیال ادم ها میتونه متوقف کننده کند کننده یا جلو برنده همین مسائل خشک و بی اهمیت باشه.

حرفش رو قطع کردم و گفتم شما دارید حرف من رو نصفه و نیمه تحویل همکارتون میدید در حالی که من "فقط" همین رو نگفتم،چیزهای دیگه ای که میتونه به پیشبرد کمک کنه هم گفتم و شرایط شمارو درک کردم.

من از این خانم محترم نه حمایت میخواستم و نه درک و نه دلسوزی معلمانه، من شم مدیریتی رو میخواستم ببینم که به جز ترس و شراره های اتش زبان چیزی ندیدم. و صد البته نااگاهی. یک مدیر خوب مدیری نیست که در شرایط بحرانی همه راه حل های ممکن رو با تحکم بزاره روی میز.مدیریه که بنا به محدودیت زمان و وخامت اوضاع بهترین راه حل رو ارائه بده.وقتی گفت برین دادگاه و نامه بیارید تعجب کردم! و ازش هم پرسیدم و در برابر حرف من جبهه گرفت. من اصلا نمیخواستم با این جمله که : شما اصلا تاحالا دادگاه رفتین؟ مسائل شخصی اون رو وسط بکشم و ترحم بخرم و با مالیدن بگم مدیر از خر شیطون بیا پائین. نه. میخواستم ببینم اگاهه چقدر زمان وحشتناک و بیخودی میبره؟ اگر فاکتور "زمان" تو ذهنش بود، بدون اینکه جدل کنه سر این پرسش، احتمالا متوجه حرفم میشد. نشد. پیشنهاد داد دفتر ثبت اسناد بریم.تشکر کردم و از در زدم بیرون.

خدا میدونه چقدر استرس کشیدیم تا تموم شد.دوتا دفتر خونه رفتیم و من هردوجا صحبت کردم و سنم رو پرسیدن و اولین دفترخونه اشنا بود و کارمون رو راه انداخت و فرستادمون جای دیگه. و دقیقا جای اصلی ماجرا اینجا بود:

دفتر خونه دوم کوچیک و غیر رسمی بود. رفتم داخل و مرد سن بالا رو دیدم و گفتم ببخشید من با اقای حسینی کار داشتتم.نگام کرد اشاره کرد به ی پسر جوون گفت اینا این اقای حسینیه. یه نگاه به پسره کردم.گفتم یعنی اقای حسینی که رئیس دفتر خونس مثه مشتری وایساده یه گوشه؟ بعد یکم خندهرد و بدل شد فکر کنم و گفت خودم هستم. لحظه ای که خودم رو براش اماده کرده بودم رسید. تو چشاش نگا کردم و گفتم من اینجا هستم برای وکالت تحصیلی. گفت چه جور وکالتی؟ گفتم وکالت تحصیلی مبنی بر اینکه امور اداری و پیگیری های درسی از سمت ولی به من محول بشه. گفت خانواده کجا هستن؟ گفتم متاسفانه از پیگیری امور عاجز هستن و صرفا تمکین مالی میکنند.

چرا این لحظه ها مهم بود؟ میگم بهتون. وقتی شما توی چشم های نارنجی رنگ اقای حسینی نگاه میکنید باید بتونید با وجود استرس و اضطراب مصمم بودن خودتون رو حفظ کنید و محکم نگاه کنید و محکم حرف بزنید و اگر خرده ای گرفتن جسارت پاسخ دادن رو داشته باشید. اگر یکم معصومیت و سردرگمی نشون بدید، کوچکی سن شما بیشتر به چشم میاد و جنسیت مونث شما کار خودش رو میکنه و رحم میخره و نگاه متزلزلانه به موقعیت شما.

ابام همین دیشب بهم گفت چقدر موضوع رو سخت میکنی و چرا انقدر فکر میکنی به پیشامد ها. وقتی اومدم باهاش مشورت کنم گفت: بله همون مسئله تکراری ریحانه که همیشه همه چیزو سخت میکنه.خب بابا توام مثه یه ادم عادی میری کارتو راه میندازن. 

اینجوری نیست پدر من.

شما اگر قراره مسئولیتی رو به عهده بگیرید نگاهتون به اندازه قدمتون به اندازه کلامتون باید تکلیف طرف مقابل رو روشن کنه.

اون نگاه قانع شده و یپرسشگر رو دیدم تو چشمای اقای حسینی. برق کوتاهی بود و سریع رد شد و بعدش من هم یه مشتری بودم منتظر کار.

به قول استیفن کینگ، من هم تی ان تی میخورم و هم دینامیت میکشم. خودتو بگیر که دارم میام دنیا. اره این جمله هاییه که ادم به خودش میگه و احساسیه که نسبت به خودش داره و از اینکه پرده عوض میشه و به یه ادم معمولی تقلیل پیدا میکنه اعصابش بهم میریزه.

برای من قبلا میریخت.ولی دیگه نمیریزه. این یک تعادله و اگر دو دیقه بعد کارمند اقای حسینی مثه خر باهات صحبت کرد و یکم کوچیک شدی یا هرچیزی، جزوی از پروسس. همینه. قهرمانان کوتاه مدت هستیم.

یک چهارم مسیر تا دم مدرسه رو دویدیم. دفتر شلوغ بود در زدم و رفتم داخل. برگه رو به مدیر دادم.نگاه تیزش رو انداخت روش. گفت تو اصلا چیکارشی.گفتم فلانشم، ولی الان وکیلشم.معاون اجرایی صحبت کرد. احساس کردم دارن نانی رو میخورن. از مدیر پرسیدم فامیلش چیه یه جوری زیر لب گفت ولش کن.رومو کردم سمت معاون اجرایی و گفتم عذر میخوام من فامیل شمارو نمیدونم، فامیلش رو گفت.مدیر تعجب کرد.تو چند تا سوال بعدی که پرسیدم دفتر کامل تو سکوت رفته بود و بعد راجع به شرایط خانوادگی روحی بالا منبر رفتم.مدیر گفت به من ربطی نداره چون مشخص نیست.خواستم بگم من الان به جای ولی دارم صحبت میکنم.شما نه فقط بی احترامی، بلکه اتهام دروغگویی دارید میزنید. ولی نگفتم.به جاش گفتم مگه میشه برای مدرسه وضعیت نگهداری و خانوادگی مهم نباشه اگر این برای یک مدرسه مهم نیست پس چی مهمه. واقعا تو این زمینه تجربه داشتم. یادمه اصلا ب خاطر شرایط خانوادگی گهی که کلاس چهارم زدم ب بابام نگفتن.اخراج بودم.رسما. یا یادمه چقدر دفتر دبیرستان با دوستام همکاری میکرد به خاطر طلاق ها و مریض بودن روحی پدر مادراشون.

بحث سر این بود که زمان رسیدگی به امتحانات دروس افتاده تموم شده .درخواست دادم دوباره امتحان بگیرن و گفتن نمیشه.بحث  عوض شد و ، کارنامه رو اوردند.برعکس حرفهاشون، یک دسته سنگین کارنامه هنوز تو دست مدیر بود که نه بچه ها و نه خانواده ها نیومده بودن بگیرن. اون عزت و سختگیری ای که سعی میکردن با تخریب یک دانش اموز مقصر برای خودشون بخرن اب شد. خواهش کردم بدن که ببینم. دوتا درسشو میتونست تبصره بزنه که پاس بشه ولی دیگه امکانش نبود.

تموم.هیچ احساس متفاوتی نداشتم و شونه هام سنگین نشدن.من سالها بود که حرص درس خوندن همه رو میخورم.

پی نوشت: یه اهنگ گوش بدیم؟

اینم یه توضیحات جالب راجع به اهنگ که اینجا میابیدش.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان