توابع بازگشتی

رابطمون طوری بود که هیچ خبری از سلام و احوال پرسی به میون نمیومد.چندین بارهم بحثش شده بود که بیایم و یه رابطه عادی داشته باشیم. اما نمیشد. تعریف نشده بود. انقدر درگیر گنگی و مبهمی بودیم توی صحبت که پیش از حرف زدن یا در حینش کلمات رو معنی میکردیم تا اشتباه گفتاری و برداشتی بوجود نیاد. رابطه مجازی با ادمی که پیش از دوره مجازی شناخت درستی ازش نداشتی و ازت نداشت.و حتی در این دوره هم چیزی به جز بحث و گفتگو های طولانی و پر از دعوا یا نفهمیدن های متوالی یا رویاپردازی های عمیق از رابطه قشنگ و دوستانمون نداشتم. دقیقا اگر بخوام بگم درگیر جزئیات و حواشی بودن و به اصل نپرداختن. اصلا شایدم این رو من درک کرده بودم و اصل ماجرا چیز دیگه ای بوده. شایدم دلم نمیخواد بنویسم. شایدم جمع کردن همه اونها تو کلمه سخته.

تابستون بعد از کشمکش های شدید بلاخره از حواشی یکم دور شدیم. اما باز با گفتن این جملات: ولش کن نمیخام راجع بهش بحث کنم. تو متوجه نمیشی.و فلان و این حرف ها. همیشه یک اجتنابی از سمت من برای پیشبردن بود.از اینکه احمق دیده بشم توی رابطه و از اینکه مورد قضاوت قرار بگیرم. که میگرفتم گاهی و احساس میکردم تو کل این رابطه متهمم.چند بار هم بحثمون شد سرش و این مشکل تا حدودی حل شد. از طرفی من هم از جانب خودم دنیارو میدیدم و بعد متوجه شدم که منم داشتم این احساس بد رو داخل اون بوجود میوردم و همه چیز دو طرفه بوده. اون از اینکه بخواد متهم به قاضی بودن بشه رنج میبرده و منم از ایکه بخوام مثه بچه های احمق ساده تقاص حرفامو پس بدم. 

میترسیدم حرفمو ی جوری بیان کنم که تصویرم تو ذهنش خراب بشه.انقدر ساده و مسخره باشم که به حساب نیام. از گفتن یه سری احاساست میترسیدم واقعا. یک بار یه چیزی بهش گفتم و گفتم به روم نیار که این رو بهت گفتم.و دقیقا به روم اورد. من اصلا ناراحت نشدم. هرچند به عنوان یه ابزار برای بی اعتمادی ازش استفاده کردم ولی ناراحت نشدم.بهشم گفتم نباید اینکارو میکردی. نمیدونم ولی فکر کنم منظوری نداشت از کارش. من دلم میخواست بهش محبت کنم و ازش محبت ببینم و توجه و واقعیت یک دوستی صمیمی. شاید به اندازه اون به افتاقاتی که بینمون می افتاد فکر نمیکردم و تجزیه تحلیل نمیکردم ولی از اینکه بخوام بی دریغ و صادقانه احساسات مثبتمو بهش بگم فرار نمیکردم گاهی.

به هر حال خیلی چیزا رو پیش خودم نگهمیداشتم. رابطه ما کلا به این سمتی بود که ممکنه پیام ها پاسخی دریافت نکنن یا به صورت طولانی مدت بی جواب بمونن.من از ایکه بخام خودم رو به این عادت بدم که بی جواب موندن دلیل بر بیتوجهی نیست خسته شدم. تلاش هم کردم. ولی منم ادمم نمیتونم درک وسیعی داشته باشم. مثلا 1 هفته دو هفته جواب نگیره ادم؟ مثلا هزاربار زنگ بزنه و پاسخی نگیره؟ مثلا بترسه پیشنهاد بده که باهم زبان بخونن چون انقدر خودشو حقیر میبینه که پشیمون بشه از گفتن؟

بعدش ادم متوجه بشه که دقیقا نمیدونه تو زندگی طرف مقابل چه جایگاهی داره. نفهمه دقیقا اون دوست دیگه ای داره؟ من بین دوستای اون کی هستم؟ اگه پس فردا جوابم نداد بتونم حداقل همونطور که خودش میگه متصور بشم که حداقل به "ما" فکر میکنه. من اصلا کیم؟ جای من کجاست؟! بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و تو زندگیم و فکرم برام پر رنگه رابطمون. عادت کردم نپرسم ی جاهایی.بروز ندم.بزارم خودم تنها بهشون فک کنم.

مشکل دیگه ای هم بود.من نمیفهمیدم گاهی اوقات چی میگه. شاید به خاطر فضای مجازی بود شایدم نه. گاهی اوقات حرفی که میزد نمیفهمیدم برای کدوم قسمتش باید دوق کنم.کدوم قسمت مهمه که باید بهش توجه کنم؟ چند بار سعی کردم خودم باشم و هرجاش خوب بود برام رو بگم ولی متوجه شدم اصلا اون چیز با پوسنتی که مد نظرش بوده فرق داشته و میزدم تو ذوقش اینجوری. (چند شب پیش متوجه شدم همین اتفاق بین من و اسکوانچی هم هست، ولی از جانب اون. اون دقیقا نمیدونه به چی اشاره کنه که نخوره تو ذوقم یا اصلا موضوع اصلی صحبت باشه. خودش گفت و من دیدم چقدر اشنا.بلافاصله پیشنهاد دادم در رابطه صمیمی مجازی رو تخته کنیم.چون چشیدم چقدر درد اوره).دقیقا کجا جدیه دقیقا کجا شوخیه.

یک بار ولی این حواشی به نحوه درستی دیده شد و متوجه شدیم دقیقا داریم چیکار میکنیم و از شلختگی در اومد اون پیکره کلام. قرار شد بریم پیش مشاور و همه چیز رو درست کنیم و حرف بزنیم. برنامه ریختیم. حرف زدیم. درک کردیم وضعیت رو،چندین بار اصلا بحثش شد که دیگه تایپ نکنیم و فقط تلفنی حرف بزنیم ا صدا بتونه از سو تفاهم های نوشتار مارو دور کنه.نشد این برنامه هم کنسل شد.

بعدش دعوامون شد سر اینکه نمیفهمدم دقیقا چی داره گفته میشه. ی جا اصلا بحث جدی بود من شوخی برداشت کردم و حالا باید توضیح میدادم که منظورم از گیر انداختن طرف توی یک مغالطه چیه. من فکر میکردم ما باهم یه تیمیم. که میتونیم دنیارو منفجر کنیم و رو قله ها صداقت دود کنیم. بارها سعی کردم بگم که وقتی دارم حرف میزنم تو مقابل من نیستی تو کنار منی ینی تو مخاطبم من در حین گفتگو نیستی تو همیار منی ولی اینجوری نبود و من این رو به بدترین طریقه ممکن فهمیدم.با تموم شدن. من کیم که یکی دیگه بخواد تو تیم من باشه.من کیم که تصمیم بگیرم.من کیم که بخوام بگم تو کنارمی.وقتی فهمیدم وقت زیاد میزاره اما از جانب من درک نمیشه (خودش گفت که نمیتونم بگم درکم نمیکنی) اما من میگم از جانب من درک نمیشه، چرا وقتش رو بگیرم و عصبی و ناراحتش بکنم.توی دلم گفتم. و عملا همه چیز تموم شد.چند بار بعدش چتامونو خوندم تا بفهمم چیشده بود. دافعه نمیزاشت بخونم. 30 تا میخوندم میبریدم.بیخیال شدم. از صفحه چت اومدم بیرون.

 یک ماه بعد من بهش پیام دادم اونم با خط مادرم و حالشو پرسیدم.گفت کرونا گرفتن.

خیلی ناراحت شدم. ولی همین که میتونست تایپ کنه رو گرفتم یک روزنه امید. بازم پیام دادم. خودمونم درگیر کرونای بابام شدیم. ناراحتی و غصه.20 درصد درگیری ریه. نه اینکه بگم من شبا تا صب بالا سرش بودما نه.ولی همش به این فکر میکردم که یه چیزیش بشه چی میشه. اخرین ریشه اصلی منم دست روزگار خشک میکنه و میبره پی کارش.

فکر کنم یک هفته بعد بهش زنگ زدم. فکر نمیکردم تلفنو جواب بده ولی جواب داد و حالشو پرسیدم. یکم بغض کرده بود. باباش مریض بود.موسی عزیزم. خیلی ناراحت شدم. یادم میفتاد همش به تابستون سال پیش که باهاش حرف زدم تلفنی. اونم با مامبزرگم حرف زد. همون سال وقتی بیروت رو مبمگذاری کردن من و اون خیلی گریه کردیم. همیشه برنامه میریختیم که بریم لبنان. کتاب موسی رو وقتی میخاستم کتاب ریاضی فیزیک برم توی پنل پیجم داشتمش و نگاهش میکردم. موسی عزیزم. به اندازه بابای خودم براش ناراحت شدم.یکم کمتر یکم بیشتر.

مسیحا هم مریض شده بود ولی نمیدونستم زیاد مریض شده یا نه. یکم راجع به دانشگاه حرف زدم و درسا و نمره ها تا یکم روحیش عوض شه.به اینکه ممکنه مریض بشه و از زبان خوندن و درسای خودش بیفته فکر میکردم و خیلی ناراحت میشدم. دلم میگرفت. این مشکل ها حق اون نیست.حق هیچکس نیست. بعدش گفت وقتی داری تو خونه ای که ادماش مریضن تلفن حرف میزنیو میخندی مثه اینه که بخای بری تلوزیون روشن کنی. حرفشو فهمیدم. راست میگفت.گفت بهتر بود پیام میدادی.گفتم تو هیچوقت پیام جواب نمیدی. گفتم باید زنگ بزنم.گفت نه دیگه جواب میدم، ولی الان با اون دعوایی که کردیم قبلش یکم یه جوریه که همه چی عادی باشه.گفتم برام مهم نیست که دعوامون چطور بود. باید زنگ میزدم.

چند وقت گذشت. نمیدونم چقدر. دیگه پیامی نداده بودم توی این مدت.

تو اینستا پیامش دادم یکی دوبار.حال پرسیدم.و فقط گفتم نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم که باهات حرف نزنم. البته مطمنم حداکثر یک ماه از تلفنم گذشته بود. استوریای قشنگش برای یکی دیگه از دوستامون. رابطه خالی شده بود و پوک. عنصر قرمز حسادت. توی دو رابطه به وضوح تجربش کردم و قبول کردم که حسودم.وقتی شازده کوچولو با نسیم باد حرف میزد من قشنگ اتیش میگرفتم.و مطمن میشدم که این دوتا چقدر به هم میان. چون واقعنم میومدن. بعدش سرد میشدم و بیشتر به این نتیجه مرسیدم که بهتره شازده کوچولو رو ول کنم تا بره. حیف نیست عمری که با ادم اشتباهی صرفش کنه؟

 مرخص شده بودن.یه پست گذاشت. ده بار شایدم 20 بار پسته رو خوندم. خوشحال شدم. بازهم سراغ گرفتم. گفت باید به روند بعد از بیماری برسه.

هایلایت های توی پیجم رو پاک کردم. یک هایلایت از اونم بود.اونم پاک کردم. گفتم وقتی یاد در دله خب دیگه مهم نیست اونجا چیه.گفتم تا یکم به پیجم سر و سامون بدم باز تو هایلایتام درستش میکنم. رفتم توی پیجش و دیدم همه رو پاک کرده. هرچی از من داشت. تصادف یا عمل متقابل نمیدونم.

استوری کردم یک اهنگی رو. اهنگی رو که مال من بود برای اون. اهنگ شرقی غمگین فریدون فرخزاد. بعد از این همه اتفاق وقتی گوشش دادم اهنگ رو گریم گرفت.همین الانم روی دور بغض و سنگینی بدنمم. ولی اسمش رو تگ نکردم. اسمش رو نوشتم روی عکس.نماد عکس که دوتا چیزو بگم.اول اینکه مشخصه خیلی چیزها تموم شده و از بین رفته پس این اهنگ برای گذشتس نه حال.که بخواد لایو تگ بشه.دوم اینکه این اهنگ مال اونه تا ابد توی ذهنم پس باید ارمش بمونه روی عکس فریدون.

خودشم به همین اشاره کرد.ریپلای زد و گفت انگار مال عکسه نه اسم.گفتم همینطوره. و با دقت تر که فکر کردم دیدم بله.همینطوره.

امروز دیدم پیام داده که دیگه راجع به حال خانوادش ازش نپرسم. همچنین، من رو از فالورهاش ریموو کرده بود.بهش گفتم اینکارو کردی. گفت اره چون فکر میکردم و میکنم رابطمون تموم شده.دستم به نوشتن درستش نمیره. اسکرین های کات شده رو اگر دوست داشتین بخونین.

داشتم کراپ میکردم اسکرین هارو. حالم خراب شد.تحمل ندارم. پاکشون کردم. خلاصش این بود که من یه ادم حق به جانب بی شعورم که تو بحران سراغی ازش نگرفتم.

خلاصه من هم این بود که سکوت کنم.

بازی دو سر باخته. گفتن اینکه چقدر ناراحت بودم یا اشاره به اینکه پیام دادم درحالی که خودمم مشکل کم نداشتم دردی دوا نمیکنه.گفتن اینکه چرا ندادم و این حرفا هم دردی دوا نمیکنه. 

فقط براش نوشتم که متاسفم.خیلی متاسف. و اینکه گفتنشون کاری رو پیش نمیبره.ولی برام مهم نیست اگه حرفام به نظرت مسخره بیان باید اینارو میفتم که چقدر ناراحت و متاسفم (بابت حادثه).و اون هم نوشت ممنونم که درک کردی راجع به اشاره کردنت به فکر کردنم هم باید بگم مشکل فکر کردن من نیست بعضی چیزا مثه قبل نیستن.

گفتم موفق باشی.خدانگهدار.اونم گفت مرسی و خدانگهدار.

من نمیدونم.شاید باید کلی پیام میدادم. اما ندادم. همش به این فکر میکردم که اگه پیام بدم و تو این اوضاع هی مجبور باشه جواب بده چی؟ اگه ی درصد نگران این باشه که جواب ندادنش میتونه من رو ناراحت کنه و ناراحت بشه از اینکه منو ناراحت کنه چی؟ اگه یه وقت حواسشو پرت کنم موقع صحبت کردن چی؟ اگه ی وقت اعصابشو بهم بریزم چی؟

من تشخیص ندادم ولی بی معرفت نیستم. پیام ندادن یک حرکت جدید بدون پیشینه نبود که بگیم عوض شدم. نشدم. سر همین دوستی بود که اصلا یاد گرفتم دل نبندم به رفاقت و دوستی و توقع از بودن طرف مقابل کنارم. چطور میتونم فکر نکرده باشم به این مسئله؟

شایدم نباید پیام میدادم.شایدم کاری که کردم درست بوده. بین صجبتاش فهمیدم ماامانشم حالش بد شده بوده.خیلی بد. نمیدونستم ولی اگه میدونستم رفتارمو عوض میکردم؟ نمیدونم. 

من دنبال این نیستم که از گناه خودم تبرعه بشم.فقط میدونم این اتفاق های اخیر برای دیگران پیش اومد و من داخلشون دخیل شدم. ینی مثلا همین مسئله بی معرفتی برای شیخ و قذافی پیش اومد و من نشستم به قضاوت. یا همین مسئله پیام دادن برای من و اسکوانچی پیش اومد. و دقیقا این دومین "خدانگهدار" این ده روز اخیر بود. اون یکیش یه خدانگهدار با مزوسفر بود که نمیخوام تا 362 روز اینده راجع بهش بنویسم.ینی انگار تاریخ هی داره تکرار میشه. تابع بازگشتیه.تابع بحرانیت برمیگرده به نقطه اول و ران میشه روی یک عده دیگه.

نمیدونم. قرار نبود پست بعدی ای که مینویسم رو به این اختصاص بدم.ولی فکر کنم این گنگی و مبهمی و هر تصور غلط و درست از رابطه ای که داشتم و طرف مقابل از من داشت.هرچی بود رو باید بذارم تو یک جعبه بالای کمد. دفن شه. مثه همون اتفاقی که با شیخ وقتی 13 ساله بودیم افتادو وقتی 17 ساله بودیم حل شد.شاید این جریان با کیمیا ( سبز ابی کبود) هم همینجوری بشه.

فعلا اینجا تموم شد. احساس میکنم سبک شدم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان