WITH AN L

همیشه انگار یک دوره جادویی توی خانواده وجود داره که یاد اور چیزهای رفته و بازنگشتنیه و دقیقا به همون اندازه زنده و تپنده.

برای خانواده ما، دهه شصت توی شهر ماهشهر روایتگر این داستانه.

چون همیشه پیش کدو ام به خوبی داستانای اون دوره رو میدونم. نه فقط از زبون اون، از زبون مرغ حنایی، درباره الی، بعبعی معصوم، پدر مجرد و لیلا هم کلی چیز شنیدم و حقیقتشو بخوام بگم خیلی به قلبم ساخته اون دوران.

تو ماهشهر همشون عاشق شده بودن، همه از اینکه عاشقن خبر داشتن، برادر از خواهر، خواهر از برادر. نامه میبردن،نامه میوردن.با وجود تعصب ها و نگاه های تیز و هوشیار مادر ها. با اینکه شرم و حیا به شدت بینشون وجود داشته و هرکسی تصمیم گرفته بوده سرش توی کار خودش باشه تا بخواد توی کارهای دیگران دخالت کنه ولی عشق پیوند زده بود همشون رو به هم و هنوز که هنوزه با اینکه هرکدومشون سنی دیگه ازشون گذشته، میشنن دور هم داخل گروه خانوادگی و هم رو بابت اون روزا دست میندازن.

مثلا لیلا نامه عشقش رو زیر سیلندر گاز مخفی کرده بوده یه روز برمیگرده و میبینه حسین همه رو اتیش زده.

یا بعبعی معصوم تعریف میکنه، میگه هر شب زیر نور ماه منتظر بودم منصور بیاد تا ببوستم. منصورم هر شب میومد، زیر نور ماه با اون چشمای عسلی روشنش سوار دوچرخه.

حسین عاشق فاطمه بود و خواهر فاطمه عاشق پدر مجرد. مرغ حنایی عاشق برادر فاطمه بود و پسر عموش، عاشقش. پدر مجرد معلم دخترا بود اون دوران.هم کار میکرد هم درس میخوند هم درس میداد. حسین هم شر بود. لیلا میگه شبیه صدام بود.هم قیافش هم اخلاقش هم رفتارش. دخترا خیلی دوستش داشتن. مرغ حنایی البته همون روزها شوهر کرد و رفت دیار نا کجا اباد.وقتی هادی اومد خاستگاریش 16 سالش بود. پسر عموش، امید، وقتی مرغ حنایی ازدواج کرد اومد روی قالی خونه پدربزرگم اینا نشست و زار زار گریه کرد. کدو بهش گفت اشکال نداره لیلا هم هست. گفت زن عامو لیلا خیلی دختر خوبیه اما هر گلی یه بویی داره.

شگفت انگیز تر این بود که وقتی کدو برام از اون دوران میگه همه این هارو میدونسته و شما کدو رو نمیشناسین، اون روی اینجور چیزا تو دوره خودش خیلی حساس بوده ولی چشمش رو بسته بود روی این جریان ها. شاید برای اینکه خودش یک دوره پ فراز و نشیب تر رو با جاشو گذرون کرده بوده. ازدواج کردن "گا به گا" در اصل یک رسم قدیمیه. برادر من با خواهر تو، من با تو. یک دختر بده و یک دختر بگیر. وقتی عبدالزهرای عرب عاشق زهرای فارس شد و واقعا عبدالزهرا شد، خیلی غوغا بود توی دل همه. حالا باید کدو با جاشو، برادر زهرا، ازدواج کنه. عشق پر سوز عبدالزهرا و زهرا زندگی پر از اتیشی هم ساخت و زندگی عاشقانه جاشو و کدو رو هم داشت به اتیش میکشید اما خودشون رو نجات دادن؛ یک شب جاشو برادرا و مادرش رو برداشت و دست زنش رو گرفت و رفتن توی باغ زندگی کردن رو حصیر خوابیدن و نون خشک خوردن.جاشو سربازی رفت و جبهه رفت و گم شد و دریا بود و نبود و کدو بچه هارو با دست تنهایی بزرگ کرد و برادر شوهرهاش رو زن داد و مادر شوهرش رو یاور و همراه بود. قشنگیش همینه. از وقتی جاشو مرده شاید دو هزار شب گذشته و کدو هر روز صبح که بلند میشه میگه ریحانه دیشب خوابشو دیدم.

من قبلا به شازده کوچولو گفتم. بذر خانواده ما رو توی خاک حاصلخیز عاشقی کاشتن. ما کلا خانواده عاشق پیشه ای هستیم، کاریش نمیشه کرد. تو خانواده ما هرکس عاشق شده، عاشق مونده، به سختی فراموش کرده. عشق های ممنوع و عشق های دور زیادی اینجا تجربه شده. عشق هایی که اگر داستان هاشون رو تعریف کنم زبون تلخ پر از قضاوت خیلی ها تحمل نمیاره. ولی شدنیه. شدنیه و من دیدم که این ها شدنیه. حتی اگر غلط باشند.

هزار فرسنگ با انسانی که 6 سال پیش بودم فاصله گرفتم. هزار فرسنگ. خدا میدونه چقدر خوشحالم از این بابت. اما تنها چیزی که داخل من عوض نشده و نمیشه همین بذر عشقه. من از تبار همین شوردگی ایم.

×××××

پی نوشت: انشرلی رو دانلود کردم که بببینم.بعدش قراره قصه های جزیره رو نگاه کنم.

مهر پارسال که رفتم یه سفر دو روزه شیراز، کتاب جین ایر رو که انشرلی عاشقش بود رو خریدم برای لیلا.

دلم میخاد از داستانا بنویسم.شاید 20 سال دیگه یادم رفته باشن و خیلی از راویا هم مرده باشن.زیر موضوع تبار شوریدگی باز شد.

قبلن هم گفتم.نسب خانوادگی و این خون اخرین چیزیه که برای من مهمه. وابستگی اینچنینی ندارم. لاکن یه سری چیزها جاریه. در من و چیزی جلو دارش نیست.

عاشق نشدم. اصلا این پست قرار نبود اینجوری جلو بره. نمیدونم چی شد.میخواستم راجع به کارتون عربی عدنان و لینا حرف بزنم که دهه 60 از شبکه بحرین پخش میشد. ولی رسید به عاشقی. اگر بگم تو حموم به پیوند فیزیک و عشق فکر میکردم چی میگین.داشتم به این فکر میکردم قراره با چی عشق رو توضیح بدم؟ شاید با تابع دلتای دیراک؟ من چرا انقدر از این فانکشن خوشم اومده. شده امضام.

(((((: 

یک اهنگ گوش بدیم؟ نه امشب نه.

قندولک های احسان عبدی پور توی استوری هاش من رو یاد قندولک خودم انداختن. یکیشون خیلی شبیه بود.همون نگاه رو هم داشت.طبیعی.درنده.رام نشدنی.

قربونت برم. اینجا داشتیم عکس میگرفتیم. یک دل سیر نوکم زد.وقتایی که محلش نمیدم و باهاش حرف نمیزنم تا ازاد میشه به ظرز وحشتناکی نوکم میزنه و بعدش میگه :شوخی کردم.شووووخییییییی. این جمله رو جدیدا یاد گرفته ولی مطمئنم که از عمد میگه. هموطور که وقتی انگشت میکنم تو قفسش میگه :بشین! یا وقتی میام سمتش یهویی میگه: لاشیییی/لاااشیییییی. :دی

عکس قندولک

لاو یو ساپینزا، گود نایت.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان