دیروز

مقاله هارو خوندم.

تجربه زنان در در جنگ تجربه از جا کندگی و استقلال نویافته بود. تجربه  یک رهایی از کانون خانواده و انتخاب: ایا باید به وابستگی هایم پایان دهم یا اینکه در سرشت  خودم تجدید نظر کنم تا زنده بمانم؟ 

حضور در یک بحران، ازادی عمل برای انتخاب سیاست رهایی بخش از بند های سنت و تکیه گری بود. زن ایرانی با این فرهنگ زن ایرانی با این دغدغه زن ایرانی به توصیف جلال ال احمد در جستجوی مرد و حفظ زندگی به وسیله سیاست های زنانه زن ایرانی با قدرت نا چیز در هدایت خانواده زن ایرانی به عنوان یک تدارکاتچی برای حفظ تصمیم ها و ایجاد موقعیت تصمیم گیری نه به عنوان یک تصمیم گیرنده زن ایرانی با وظیفه های از پیش تعین شده و زن ایرانی با ضرر طولانی مدت ریسک پذیر نبودن، امروز باید تغیر پیدا میکرد.

تجربه جنگ برای زنان. زن دوم شخص این حماسه های مرد سالاره. جنگ برای مرد یا عزت می اره یا مرگ جادوانه اما برای زن تجاوز و نگاه ترحم بر انگیز و ابزاری که: زن ها و کودکان را کشتند و رحم نکردند.

و چقدر تاثیر گذار بود که میدیدم زن تغیر کرده در جنگ. زن به مرد انتظار یاد داد، زن به مرد صبر یاد داد و به خودش ثابت شد که میتونه در این دره پر هیاهو خطر کنه و زنده بمونه. بپذیره غم فقدان رو و انتخاب گر باشه و "تصمیم گیری با سرعت" رو اجرا بکنه و بایسته در مقابل چیزهایی که اون رو به احساساتی بودن مطلق متهم. این گذار اجباری به دلم نشست.

زن در مقابل تملک خواهی خودش روی فرزندانش، برای اینکه رضایت خاطر اونهارو جلب کنه می ایسته و به هرچه مقدساته متوسل میشه تا خودش را راضی کنه که شهادت تصمیم بهتریه.

قسمت جالب توجه دیگه ای که بود بحث سزارین و زایمان طبیعی بود. خب این دغدغه خیلی از زن هاست حتی وقتی از ازدواج خیلی فاصله دارند. شخصا دغدغه خودمم بود تا پارسال تا قبل ز اینکه تصمیم بگیرم بچه نمیخوام. و به الطبع، سزارین رو انتخاب کردم چون طاقت تیغ خوردن و باز شدن ندارم. سزارین رشد زیادی داشته توی همه کشور ها وما هم مستثنا نیستیم. یک انتخاب بین درد کشیدن و درد نکشیدنه توی ذهن زن وقتی بحث زایمان سزارین و زایمان طبیعی میاد. نگرانی ها از جانب بچه هم توی زایمان سزارین کمتره. مقاله جالبی بود و البته مرتبط با بحث.زنی که در حالت عادی از زور زدن و جیغ زدن در فراره و به دنبال راهیه برای کمتر درد کشیدن خب این بر طبق اصل بقا داره کار میکنه.طبق قانون اول نیوتون داره کار میکنه و این تمایلش طبیعیه. در جنگ اما این روحیه سنگ میشه.زن گوئی ازجنس اهن. برداشت هام متفاوت بود از این جریان.

چیز دیگه ای که توی مصاحبه ها وجود داشت استراتژی های زنانه بود که میشد: گفتگو، انجام وطایف به موقع؛ اصل بسنده نکردن به شرایط فعلی و در اخر اعتصاب.

خیلی با من فاصله داشت این همه فاکتور. این سیاست بازی های مکرر. این برنامه ریزی برای جلب رضایت و تغیر تصمیم مرد به عنوان راس حکومتی خانواده. تجربه کردم البته منم قطعا مشکلات بسیار زیادی با بابام داشتم سر موضوعات مختلف همچنین تقریبا با تمام مرد های خونه. ولی اینکه در زندگی مشترکم بخواد چنین چیزی پیش بیاد رو دیگه طاقت و تحملش رو ندارم. اون سری بهم به پدر مجرد گفتم: من با کسی ازدواج نمیکنم که وقتی وارد زندگیش میشم بخوام در حریم شخصی خودم هم سیاست های زنانه پیشه کنم.بخوام دلربایی کنم بر خلاف میل خودم و برای اهدافم.بخوام در تصمیم ها سر و کله شدید بزنم به حدی که مرز هامون از بین بره. بخوام بیش از حد تحمل کنم برای اینکه به خواسته های اون احترام گذاشته باشم. من یک محیط امن میخوام.یک صبوری و محبت پایدار و دو طرفه. نه جایی که نگران دلسردی طرف مقابل و کشیده شدنش به سمت زن های دیگه بشم.هرچند خودم ادمی نیستم که به تکرار بگذارم یک رابطه رو ولی دیگه خودت میدونی دارم چی میگم.

در تمام حرف ها یک چیز ثابت بود.اگر زن میخواد خانواده رو بدست بگیره و به تعادل برسونه مدرک تحصیلی و استقلال مالی(شاغل بودن بهتره) بسیار زمینه ساز این انتقال قدرته.  اینکه زن وظایف خانه داری خودش رو به موقع انجام بده تا بهش ایرادی وارد نباشه مورد بعدی بود. اینکه زن متوقع باشه تا مرد کمی بجنبه هم مورد بعدی بود. اعتصاب های زنانه یعنی قهر و گریه هم از ابزار های یک بار مصرف بودند که اگر تکرار بشن شانیت زیر سوال میره. اینها تجربه زنان 34 تا 46 سال بود.شاغل و خانه دار.

چقدر اینها ترسناکه عزیز ترین. تو کدوم گوری هستی عزیز ترین. من واقعا از اینها میترسم. پیرو این صحبت ها دیشب به مسئله شغل هم فکر کردم.کارافرینی بهترین گزینه مد نظرم بود. ولی خب هدفم یکم رویاییه. عزیز ترین، اگر یک روزی اینهارو خوندی، بهم بگو که این ساختار روی ما کار نمیکنه و قرار نیست یه روزی ما این مدلی پیش بریم. من قراره فیزیکدان ذرات بشم.میدونی که یعنی چی؟یعنی روزم مثه روز گذشته نخواهد بود.یعنی ساعت کاری مشخص ندارم.یعنی همیشه در جستجوی یک راه بهتر برای تحقیق و مطالعه ام.یعنی تا اخر عمرم کتاب های درسی من رو ول نمیکنند.

خلاصه دیشب 5 ساعت روش بودم. خوش گذشت. متن کنفرانس خوبیم شد. یکمم فیزیک قاطیش کردم :دی قاه قاه قاه. احساس قدرتمندی بود.

پی نوشت: دیروز رفتم کتابخونه و روناک رو دیدم.بعد از 4 سال درس خوندن پزشکی قبول شد. بهش گفتم بدجور پیر شدی روناک.گفت ریحانه ب خدا همه موهام سفیده. بعد از مدت ها یک نفر رو بغل کردم و واقعا دلم میخاست قلبم رو بچسبونم به قفسه سینش. 

سوار یه تاکسی شدم. جلو میشینم اگر پشت خانمی نباشه.من دیدم که مردها هم گاهی از اینکه زن ها معذب بشن وقتی توی تاکسی کنارشون میشنن، بیشتر معذب شدن.برای تکرار نشدن این چرخه جلو نشستم. امن تره. همچنین، با توجه به تجربیاتم از فیلم های کره ای، بهترین راهه برای اینکه اگه دیدی تهدیدی متوجهته فرمونو کج کنی  :دی جدا هر سری میشینم تو ماشین به این فکر میکنم اگه الان "اشتباهی" رخ داد، باید چجوری از خودم دفاع کنم. نمیدونم چرا همشم تاکید دارم با تاکسی برم. یه روز خانوادم من رو میکشن بابت این لجبازیم. واقعا اقتصادی تر نیست؟چرا باید جای دوتومن پونزده هزارتومن بدم؟ پدر مجرد کفرش در اومده از این کارم.

تاکسی عرب بود و مرد ریز نقشی بود و خیلی صحبت میکرد و در اخرش میگفت تو خانم خوبی هستی میخام تاکسیمو بسپرم دستت برم عمان پیش دائیم تا به کارای تجارت برسم. نمیدونم از کجا به این نتیجه رسید.نیازی هم نبود حتما مسیر نیجه گیری رو طی کنه.بش گفتم رو هوا  ب هرکی سوار میشه میگی راننده میخای؟ سر اینم یه توضیح جالب داد.گویا برای واگذاری تاکسی باید ثبت رسمی بشه.جالب بود.

چقدر حمیدرضا مشفق کاریزماتیکه رفتاراش. واقعا چجوری دخترا سر کلاس عاشقشش نمیشن؟ هرچند به نظرم یکم تند و تیز و بی درک و خشن میاد یه جاهایی. اما چقدر مسلط و قوی ظاهر میشه. میرقصه با ریاضی. میرقصه به خدا. قشنگ انگار تاج پادشاهی رو سرشه.

از روز چهارشنبه و ریدنی که خداحامی بهم رید نگم. چقدر گریه کردم؟ یکم. چقدر از اسی متنفر شدم. من از گونه انسان بیزارم واقعا.من از این جماعت منفعل فراریم.

دیشب اد شدم توی گروه والدین مدرسه صدیقه کبری به عنوان سرپرست نانی. چقدر احساس خوبی داشتم؟ بی نهایت. نانی میگه ریحان تو هر اتفاقی میفته میخای بری شکایت رسمی بکنی. کتابخونه ها بستس میخای بری ارشاد شکایت کنی. مدرسه پاسخگو نیست میخوای بری اموزش پرورش شکایت کنی. خونه ها گرونن میخوای بری صنف بنگاه ها شکایت کنی. واکسن نمیزنن برات میخای بری دانشکده علوم پزشکی شکایت کنی.

راست میگه. من اینجوریم. بدجور پیله میشم وقتی یه چیزی درست نیست. بدجور. وقتی کتابخونه بستس اما باشگاه ورزشی بازه، وقتی مدرسه از دروس سال گذشته میخواد امتحان بگیره بدون خبر دادن و نمرشو برای میانترم های مهرماه استفاده میکنه، وقتی بنگاهدار همینجوری قیمت رو بالا میبره و صاحبخونه به خیلی چیزها رسیدگی نمیکنه. وقتی ثبت نام میشه و واکسن هست اما یا میفروشن یا دروغ های سیستمی رو بهانه میکنن جای من بودی چیکار میکردی.

پدر مجرد ازم کفریه. میگه ول کن تورو خدا.ول کن! دختر تو خسته نمیشی.

جواب من اینه که از دو سال پیش بعد از دیدن رستگاری در شاوشنگ، مصمم تر شدم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان