دو تجربه ییاپی

1) مسئله طلاق مسئله ای هست که نمیشه مطمن بود چه جبهه ای در مقابلش گرفتن میتونه بیشترین سود رو برای جمع به ارمغان بیاره. متاسفانه و واقعا متاسفانه باز هم به این نتیجه میرسم که از زندگی رباتیک قابل نتیجه گیری به کلی دور هستیم. مسئله طلاق مثل ازدواج هندونه سر بسته هست و ادامه دادن یا ترک کردن به اندازه گربه شرودینگر میتونه زنده موندن یا مردن رو به همراه داشته باشه.

در برخی موارد هست که بازگشت خطرات بیشتری رو به دنبال خواهد داشت. ارامش بیشتری از کانون خانواده صلب میشه و اگر شانس ایجاد موقعیت های جدید برای طرفین بود، به تاخیر میفته و قطعا با فرسوده شدن بیش از بیش زن و مرد و بچه همراه خواهد بود. جایی هست که بچه ارزو میکنه کاشکی پدر و مادر به هم برنگردن تا این ارامش نسبی برقرار باشه توی خونه. بحث طلاق مفصله. بهش نمیخام بپردازم.به چیز دیگه ای میخام بپردازم که در این حیطه پیش اومد.

جایگاه ادم موقعی که میخواد راجع به چیزهای مختلف حرف بزنه میچرخه و تغیر میکنه و فاکتور های متفاوتش به چشم میاد.سن، تجربه، شغل، مدرک، جنسیت. 

شما اگر از سر دلسوزی هم به یک نفر یه پیشنهادی بدین که بحث سود خودش در میون باشه ممکنه نپذیره.مثلا سن شما تداعی کننده بی تجربگی و جنسیت شما نماینده ضعف در کنترل احساساتتون هست.  حتی اگر پیشنهاد شما عاقلانه باشه، با توجه به عوض شدن موضوع، دید طرف مقابل شما هم عوض میشه و بر واقعیاتی که شما هستید میچرخه و بر اساس اونها تصمیم میگیره بپذیره پیشنهادتون رو یا نه. اگر همین پیشنهاد رو فرد دیگری میداد شاید میپذیرفت، اما جایگاه شما در چشم اون کوچکه. این نکته بسیار ظریفه. اصلا راهگشاست برای پیدا کردن جای خویشتن در پازل زندگی دیگران.چون قبول کردن یعنی بنیان رو عوض کردن، یعنی مسیر تازه ساختن، یعنی انرژی گذاشتن، طرف وقتی شما از صلاحیت های اولیه برخوردار نباشید اصلا به پیشنهاد شما گوش هم نمیده چه برسه بخواد به مرحله تغیر در ذهنیت برسه. شما تا صبح حرف تکان دهنده بزن، اگر مردمک چشمت بلرزه و صدات خش دار بشه موقع حرف زدن طناب قطع میشه و شما پرت میشید ته دره و از روتون رد میشن.

مثلا من اگر به جومالی بگم پات رو از جریان طلاق اونا بکش بیرون، شاید بکشه بیرون. ولی اگر پدر مجرد بهش بگه، به طور قطع میکشه بیرون.حتی اگر پیشنهاد واحد بدیم.با یک ادبیات.با یک استدلال. 

وقتی در غالب تجربه و یک گفتگوی یک ساعته به این نتیجه رسیدم تکون خوردم.مسئله پیچیده بود پر از تله های احساسی و اینجوری نگاه کردن بهش به کلی مسئله رو در یک چشم بهم زدن از فکر های بسیار و دلسوزی های بسیار و حرص خوردن های بسیار و حسرت های بسیار جدا کرد. سوال خوب.جواب خوب.

2)فرض کنید شما یک مشکلی با یک ارگانی دارید. با یک محیط. با یک چیز به نسبت کوچک قابل کنترل. اگر شما شکایتی بکنید و پاسخ قانع کننده ای دریافت نکنید یا حتی اگر شکایت بکنید و در مقابل فرد مسئول، مسئله رو کلی کنید باختید. زیرا گوش افراد به مشکلات در سطح کلان عادت کرده. لذا کنش گری در مقابل مسئله وقتی به سطح کلان پاس داده میشه، به زیر سطح صفر میاد. فرد از پاسخ گویی حتی خودش رو موضون میدونه و قربانی. در حالی که خودش به عنوان یک جزو تشکیل دهنده در حال فعالیته در اون زیر شاخه. 

برای مثال ریحانه امروز با مدیر مدرسه  صدیقه کبری شروع کرد به بحث کردن.هرچقر جلو تر میرفت مسائل بزرگتر میشدن اما اون سعی میکرد در چارچوب مدرسه نگهشون داره.چون اگر در این تله میفتاد که: نظام اموزشی کلی مشکل داره/ این خانه از پایبست ویران است/و...

فقط پیچ هرز رو تکون میداد و باعث میشد مدیر دیگه این سنگینی بار رو روی دوش خودش به تنهایی احساس نکنه بلکه فکر کنه تصمیمات غلط و برنامه ریزی های ناصیحیح واقعا تقصیر خودش نیست و از جای دیگه اب میخوره.این احساس رهایی بهش شادابی و سرزندگی میده لذا ازش استقبال میکنه و حتی حاظره خودش هم به وضعیت کنکونی فوش بده. اگر بازی رو به سطح کلان بیارید باختید.

نکته اصلی اینجاست که حالا اون مدیر مسئول مگه میتونه کاریم انجام بده؟خودشم تحت مضیغس.(درحالی که اینچنین نیست و اون میتونه به برنامه ریزی های صحیح و مناسب دانش اموز ها بپردازه و یک الگو باشه اما شما که توقع ندارید یهویی طرف به  رهبر جنش تبدیل بشه، مگه نه؟نه. من که توقع ندارم.ولی در طولانی مدت، بله.)

بله! دقیقا نکته hصلی اینجاست که شما نباید شانس کنشگری رو ازش بگیرید! نباید اون رو به انفعال وا دارید.نباید این جوهره مقدس نا امنی رو در دلش خاموش کنید و باید بزارید فکر کنه و به خودش مشغول باشه و موجبات اختلال روانش رو فراهم  کنید. باید تحت تاثیر باقی بمونه تحلیل بکنه از شرایط و نسبت به شرایط ناراضی بشه و حداقل این موارد اینه که: زبان به اعتراض بگشائه و ساعت ها با شما بحث کنه.

همین که باعث میشید یک نفر از موضع نشسته خودش خارج بشه و صحبت کنه و زمان بزاره برای حرف زدن و دفاع کردن این خودش کار بزرگیه.

 من سرگرم میشم وقتی بحث میکنم.لذت میبرم. بهم حال میده.ساعت ها میشینم فکر میکنم که چگونه در مقابله در بیام.فکر میکنم که چطور بپرسم و چطور واکنش نشون بدم که طرف مقابل مجبور بشه به سرعت و با بیشترین توانش عکس العمل نشون بده تا جریان رو خنثی کنه. 

 تجربه های شیرینی بودن در موقعیت های بغرنج.خصوصا اولی.

پی نوشت: میرم بخابم. تایم خوابم درست شده.البته یک باحت کوچیک رو به جون خریدم تا یک برد اینچنین عظیم رو به دست بیارم.روز چهارشنبه درس نخوندم تا بتونم تایم خابم رو با زود خابیدن و یا حتی بهتره بگم با بیشتر خوابیدن درست کنم. باخت های کوچک، برد های بزرگ.اینجوریه که دیگه شبا ساعت 6 عصر برام انگار 12 شبه.

عملا پیوندم با واتساپ دیگه قطع شده.خوشحالم.

انشرلی دیدن به روز دیگری موکول شد.

ویزای لئون اومد، میاد ابادان ببینمش و بعدش بره تهران و از اونور ساپینزا.رم.

با احتساب امروز، از دی تاحالا حدودا 14 کیلو کم کردم و خوشحالم.استخون های ترقوه، بلاخره زیباییشون رو توی اینه دیدم.

پدر مجرد امروز یه چیزی بهم گفت.در خصوص تحولات اخیر خودش حرف میزدیم و من داشتم دلایل رفتارهام رو میگفتم بهش که به این دلیل و اون دلیل میدونستم اینکارو نمیکنی و به این دلیل اینکارو کردم و به اون دلیل تو اینکارو نمیتونستی بکنی. فقط برگشت بهم گفت ریحانه انقدر درگیر منطق نشو بعضی چیزها واقعا بی منطقند(منظورش تصمیمات احتمالی خودش بود). این رو که گفت بغض کردم.وقتی رسوندم خونه و پیاده شدم لیلا فکر میکرد این گرفتگی صدام به خاطر عوارض واکسنه. بدجور تلنگر بود.بدجور. تکونم داد. 

شب بخیر. دیگه  وقت خابه.

گوش بدیم به: هوا را از من بگیر، خنده ات را نه.

لینکه ساوند کلود است.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان