کاواک

 امروز که میرفتم کتابخونه از طریق سبز عبور کردم.طریق سبز اسمیه که به یک تیکه از جاده کنار پارک دادم که درختا بلند شدن و از دو طریف یک راه باریک توی هم فرور فتن.

 اما اصلا رویایی نیست. در اصل خیلی شکنندست و کلا به طریق سبز احساس خوبی ندارم.شهر ما شهر سوزانیه و انقدر هوا گرم میشه که تقریبا هیچ موجود زنده ای نمیتونه دووم بیاره بیرون توی تابستون ها مگر به این شرط که بهش رسیدگی بشه. به فضای سبز اصلا اینجا رسیدگی نمیشه و ارزش و اهمیتی براش قائل نیستند و دیگه یک چیز پذیرفته شده هست این چیز. تقریبا هر چیزی که کاشته میشه به راحتی از بین میره.

برای همین فکر میکنم این درختا پوچن.این درختای که الان بلند شدن، موندنی نیستن چون ذات اینجا با حضور دائمی اون ها نمیخونه. این درختا توی ذهنم ادمای بیچاره ای هستن که هر لحظه ممکنه برن و اگرم موندن اصلا نمیدونن چرا اینجا ان.سستن.برای همین نمیتونم به سبزیشون اعتماد کنم و فکر میکنم این طراوتشون دروغینه. بله روی دیگه قضیه اینه که بگیم این ها خیلی قوی و فلان و فلانند که تو این شرایط زنده موندن و طاقت اوردن و باعث افتخارن و باید بهشون بالید.

ولی هیچ چیزی نمیتونه ذهنمو عوض کنه. این درختا برای من نماد  زرد گسستن هستند.نمیگم درخت خوب نداریما، ولی نخل برای من بیشتر واقعیه تا هر درخت دیگه ای توی جنوب. همونجورکه توی شمال با دیدن درخت ها احساس میکردم در برابرشون کمرم خم شده توی جنوب هم داخل روستاها با دیدن نخل احساس میکنم دارم وارد قلمرو شون میشم.

برعکس هرچقدر که از خوزستان فاصله میگیرم این احساس که طبیعت الان سر جای خودشه و همه چیز درسته رو بیشتر دریافت میکنم. یادمه 2 سال پیش توی دزفول اخر پارک شهرداری یک درخت خیلی خیلی قطور بود کنار وسایل ورزشی. رفتم بغلش کردم. احساس میکردم که خیلی بزرگوار و خاموشه. دوستش داشتم. اولین کتابی که دم دستم بود رو برداشتم و ادرس درخت رو داخلش نوشتم. فکر کنم کتاب انسانی زیادی انسانی نیچه بود.

کتابخونه جای خوبیه. ولی وقتی درس میخونم انگار هیچ زمانی نگذشته.ذهنم روی مسئله هست ولی انگار نیستم. بعد از دو ساعت میبینم که کلی جزوه نوشتم و جلو رفتم و مسئله های حل شده رو حل کردم ولی انگار هیچی نگذشته. ذهنم شبیه یه کاواک شده که هرچی نوره سریع میبلعه و روشن نمیشه. به محض یادگیری و وقتی مطمن شد که مسئله تموم شده خاموش میشه. نمیدونم باید چیکارش کنم. از مشکلات اساسیمه. وقتی میبینم بقیه انقدر احساس خوب دارن به کاراشون خیلی تعجب میکنم. اینکه میبینم مثلا میان میگن امروز فلان درسو خوندیم و ازش خوشحالن.  من ولی انگار هیچ زمانی برام کافی نیست و هی بیشتر و بیشتر و بیشتر و بیشتر میخوام. وقتی سرم رو رو بالشت میزارم ادم خودم نیستم. نمیدونم باید چیکار کنم.

وقت امداد غیبیه. اتفاقا چند روز پیش هم از یک بسته امداد های غیبیم استفاده کردم و ثمرش این شد که به طرز عجیبی دلم اروم شد. یک مسئله مهم رو هم حل و فصل کردم و پروندش رو بستم و اب از اب تکون نخورد تو دلم.

الانم یدونه امداد غیبی میخوام.یدونه با قدرت پرتوی ایکس که بتونه نفوذ کنه. 

پی نوشت نداریم امروز.

اما اهنگ داریم.گوش بدیم به INTO THE STORM  از بلایند گاردین. 

Release me
From my pain
Give it to me
How I need it
How I need it
How I need it

We are following
The will of the one
Through the dark age
And into the storm
And we are following
The will of the one
Through the dark age
And into the storm

بابت این بند خیلی خوب از داداش رضا ممنونم، و بعدش از رضا، و بعدش از مزوسفر که من رو اشنا کرد باهاش.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان