چله

از امروز تا 39 روز دیگه:

1)هر بار بعد از درس خوندن ازمون کوتاهی میگیرم تا ببینم تونستم به خوبی یاد بگیرم یا نه.درسته همه چیز مجازیه، ولی من نمیخوام درس خوندنم به سبک و سیاق مجازی بودن باشه.

2)ساعت 10 به بعد درس خوندن تعطیله و هر روز بلا استثنا ویالن میزنم. درسته خیلی سرم شلوغه ولی خجالت میکشم وقتی استادم میاد بهم پیام میده و پیگیر موسیقی منه.من اصلا تو مرامم نیست یکی دنبالم بیفته برای  کارام، خودم همیشه دنبالشون میفتم.این یه قانونه.

3)لیست درست میکنم از ادمایی که دوستشون دارم و به ترتیب اهمیت روزی رو مشخص میکنم که به تناوب، احوالشون رو بپرسم، این مدت خیلیا بهم پیام دادن و من اصلا یادم رفته جواب بدم و فکر کردن چیزیم شده و اومدن دوباره حالمو پرسیدن!

پی نوشت: هرجور شده دارم خودم رو به با نظم بودن وقف میدم. از طرفی باید مقدار استرسم رو زمانی که طبق الگو کار نمیکنم کاهش بدم. البته جالبه بگم که طبق الگو کار کردن برای من اینجوره که فرد منظبتی رو توی ذهنم میسازم که طبق یه سری الگو همیشه کارش رو انجام میده و من میخوام شبیه اون باشم.فرد خیالی که هر روز کاراشو انجام میده خنده  این ادم را حاج اقا جایگزین میکنم.اگه دوست دارید بدونید حاج اقا کیه باید بگم یکی از پسرای مذهبی دانشگامونه و خیلی خیلی هم درس خونه.اگه میخواید بدونید چرا اسمش رو گذاشتم  حاج اقا باید بگم که یه بار شمارش رو گرفتم گزارش کارهای ازمایشگاه رو برام بفرسته و وقتی پیام دادم و جوابمو داد، نوشت لطفا شمارم رو پاک کنید، صلاح نیست. اینجوری شد که اسمش بین ما شد حاج اقا صلاح.

 امروز دختری رو توی کتابخونه دیدم که به محض اینکه نگاهش کردم برام 2 تا خاطره تداعی شد: خاطره دیدن فاطمه توی سالن غذاخوری پرشیکا: دختر خیلی پسرونه ای که به محض اینکه وارد شد و نگاهش کردم  غذاشو گرفت و اومد سر میزنم نشست و گفت تو لزی؟ گفتم نه.گفت چرا مخفی میکنی گفتم نه. بایسکشوالم ( اون زمانا فکر میکردم که اره) بعد رفت اونور نشست و کلی باهم حرف زدیم. یک جمله جالبی گفت: هر وقت ادمایی شبیه خودمون رو توی مسیر خابگاه ببینیم میشناسیم.

خاطره دیدن ستاره توی خابگاه 14: ستاره دختر چشم درشت زیبایی بود که 3 ماه تمام میومد تو سرمای پائیز دم خابگاهمون تا شبا تو حیاط من رو ببینه. اینو زمانی فهمیدم که داشت بهم اعتراف میکرد چقدر دوسم داره و میخواد باهم باشیم. به این گزاره اعتماد نداشتم تا اینکه بهم گفت هر شبم داخل یک اتاقی میخوابیدی.راست میگفت من وقتی خابگاهی بودیم هر شب اتاق یک نفر از دوستام بودم. ستاره ادبیات میخوند و یه سال از من بزرگتر بود و سیگار زیاد میکشید. فقط تونستم بهش بگم که ببین من مرد این مسیر ها نیستم. نمیتونم.

امروز اون دختر رو دیدم و اون هم دقیقا همین احساس رو بهم داد.و فکر میکنم الکی هم نبود چون بعد از دو بار چشم تو چشم شدن اتفاقی بهم گفت بیام و رفتم پیشش و گفت میای بریم بیرون؟ گفتم  برای چی؟گفت همینجوری.. بریم. گفتم دارم درس میخونم. و بعدش راجع به رشتش حرف زدیم. ریز نقش و جالب بود و متولد 81 که داشت برای کنکور انسانی میخوند. گفت اسمت چیه؟گفتم ریحانه. بعد گفتم اسم تو چیه؟ گفت لیلا.

 امروز احمد خوشکله جواب کامنتمو تو 6 خط کامنت داد و به خوبی قابل ادامه دادن به سمت و سوی یک مکالمه مثل ادمیزاده.ولی حوصله ندارم.احمد در چهارچوب تحلیل سیاسی میکند. و اسکوانچی در خصوص احمد یه چیز فوقالعاده گفت.گفت و میخوای کسی رو تخریب کنی که تمام عمرش همه سعی کردن تخریبش کنند و حداقلش اینه که از تجربش استفاده میکنه تا در مقابل تخریب تو دووم بیاره. حرفش فوق العاده بود. 

امروز احساس بهتری داشتم به خودم و درس خوندنم. ثمرات امداد غیبی دوم. همچنین وقتی به کاواک ذهنیم فکر میکردم یهویی عبارتی رو دیدم روی دیوار که ایت الکرسی بود و نوشته بود الهم اخرجنی من الظمات الی نور. همزمانی جالبی بود و فقط همین. و کمی بغض...

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان