دکه پیش استادیوم:روز اول

با اینکه کوئیرم رو خراب کردم اما ناراحت نیستم.وقتی جواب کامل رو دیدم فقط گر گرفتم و فهمیدم دنیا دست کیه.پیام های میناتان رو تا اخر گوش میدم. وقتی فکر میکنم میبینم مشکل من ایمان نداشتن به اون چیزی هست که میدونم.انفصال بین افسانه و ریاضی از ایمان نداشتن میاد. تصمیم میگیرم: از این به بعد اشتباه کردن رو به جون میخرم.

پیام های نانی رو سین میکنم که از تنهایی سر کلاس درس میگه.اینکه همه دارن باهم کنفرانس میدن اما اون حتی هنوز توی گروه های درسی عضو نشده.هر روز باید پیام های مدیرشون رو داخل گروه بخونم که غیبت های روزانه رو اعلام میکنه.پدر مادر ها بی توجهند. مدیر اما مسئله به حد انرژی هسته ای براش اهمیت داره.یاد بابام میفتم وقتی تو دوره احمدی نژاد رفتیم راهپیمایی و همه داد میزدن:انرژی هسته ای، حق مسلم ماست. بابام ولی میگفت انرژی بستنی. واقعا بستنی دوست داشتیم، اب هویج و بستنی مغازه عامو بستنی فروش توی لین یک، دست چپ. به نانی میگم تو الان با این مشکل درگیر هستی و با اینکه مشکل کوچکیه به خاطر توالی مشکلات بیشتر اذیت میشی.همچنین، تو قبلا این تنهایی رو تجربه نکردی.پس چند مشکل باهم داری: مشکلات متوالی، مشکل ناخوشایند جدید، مشکل ناخوشایند جدیدی که قبلا باهاش درگیر نبودی، مشکل ناخوشایند جدیدی که در مقابل باقی مشکلاتت کوچکه و تو توقع اینکه بخوای انرژی رو از روی اون مشکلات بزرگتر برداری و بیاری روش رو نداری، مشکل ناخوشایند جدیدی که وقتی تمرکز رو از باقی مشکلات روش پخش میکنی، به کارهای دیگت نمیرسی و این خودش مشکل جدیده.

اینهارو میگم.اما شفاف سازی فایده ای نداره. الان باید فقط بشنوم. 

با اسکوانچی راجع به مشروبات الکلی حرف میزنیم و غر میزنه که معدش خراب شده.همزمان باید ناهار بخورم و زود باروبندیلم رو بردارم برم کتابخونه.کمد احمد شبیه کمد نارنیاست.هر جور لباسی بخوای توش پیدا میشه.یه شلوار جدید کش رفتم و پوشیدم. ماشین دم در بود. سوار که شدم پسره شبیه بهنام بانی بود و گفتم میرم سینما مهر.گفت چه خبره دیروز که برای کور ها برنامه گذاشته بودن امروزم ازاین خبراست؟گفتم به نظرت من کورم؟ گفت به خاطر عینکت میگم. عینکم رو کلاس یازدهم سیب گلاب تپل برام خرید. از ممدجیگر پسر عمه قذافی که داشت حراجشون میکرد. متاسفانه یکم کجه و فقط میتونم موهامو باهاش جمع کنم بالای سرم. یکم شکلش عجیبه. راننده شبیه بهنام بانی بود ولی در ابعاد خیلی لاغر تر و با صدای نازک تر.گفت مامان اینا چطورن؟گفتم مگه شما منو میشناسین؟گفت عه تو منو نمیشناسی یعنی من نباید بشناسم؟ چند بار رسوندمتون تو ماشین خاب بودی.البته حافظه بچه ها خوب کار نمیکنه. وقتی گفت توی ماشین خاب بودم برای یک لحظه جا خوردم. چقدر مزخرف میشم وقتی خابم میاد و یا توی ماشین خابم. ترجیحم اینه کسی نبینتم.خدا میدونه قیافم چه شکلی بوده. گفتم ممنونم، سعادت اشنایی نداشتم.حافظه شما بزرگترا هم مثه اینکه هنوز خوب کار میکنه.میخنده. بهنام بانی بحث جدیدی میاره وسط و صحبت میکنیم.میگه میری کتابخونه شیطونی کنی یا میری درس بخونی. میگم به قیافم میاد اخه شیطونی میرم درس بخونم میگه اره به موهات میاد. بحث به مهاجرت میرسه.میگه الان موندم چیکار؟تو ابادان؟ تو این وضع.مجرد بی حوصله .شب تا صب دم اژانس با ده تا مجرد مثه خودم.گفتم اره.الان باید میرفتی، موندی اینجا راننده مهد کودک شدی. منظورم خودم بودم.چون هی اصرار داشت که کوچیک و بچم. دم کتابخونه میخام کرایه رو حساب کنم که میگه برگشتن با چی میای.گفتم میرم سر خیابون ماشین میگیرم.گفت خب خودم میام دنبالت یه زنگ بزن. گفتم مزاحمت نمیشم ممنونم ازت و کرایه رو میدم و خداحافظی میکنیم و پیاده میشم. بحث داغ مهاجرت. همیشگی و تموم نشدنی. 

توی کتابخونه با روناک سلام و احوال پرسی میکنم.شروع میکنم به حل کردن.جزوه مینویسم و سوال هارو بدون نگاه کردن حل میکنم.چند تا چیز جدید یاد میگیرم.یه سوال از روناک میپرسم و جوابم رو میده. میشینه و حرف میزنیم.میگه تو کنکور همه عوض میشن.میگم اره توی بحران همه تغیر میکنن. از بی معرفتی ها میگه و میگه من میخام یه کسی بشم برای خودم. توی دلم مطمنم که میشه. از دانشگاه میگم.از درزاده میگم و جریان تابع خطی. تعجب میکنه. خوشحال میشم. بحث عشق باز میشه.میگه باید برات مفصل جریانم رو بگم.خیلی مفصل. از روناک خوشم میاد. نگاهش روشن و صداش دلبرانست. دوست دارم همیشه باهاش حرف بزنم و دردل کنم.بعضی از ادما کشش و جاذبه عجیبی دارن. وقتی از کتابخونه رفت بیرون نگاهش میکردم که چطور مثل یه کوه پابرجاست.4 سال در بحران بودن چیز کمی نیست.

از کتابخونه میام بیرون.به این فکر میکنم که توی مسیر به چی فکر کنم. تصمیم میگیرم که یه بازی بسازم برای زمانی که پیاده میرم و میام.اما امروز سعی میکنم به چیزایی فکر کنم که تاحالا بهشون فکر نکردم.مثلا ایمپلنت دندون.یا رد شدن از دریای کارائیب. به جایی نمیرسه. میرسم سر دکه پیش استادیوم. میگم یه نسکافه بزنه و 5 تومن پول خورد برا کرایه بکشه. 3 تا مرد نشستن رو بروم و دارن حرف میزنن.نسکافه میخورم و داغه و منتظرم تموم بشه. وایسادم و تکیه دادم و نگاه اسمون کردم که چقدر بزرگه و یادم به استوری محمد افتاد که نوشته بود: خداحافظی با غول های منظومه شمسی؛زحل و مشتری تا سال دیگه از اسمون شب ما رفتند. از اقا تشکر میکنم و منتظر میشم تا یه ماشین بگیرم.سوار که شدم برای اینکه بیکار نباشم لیست ادم هایی که میخام باهاشون حرف بزنم و هر چند وقت یه بار سراغشون رو بگیرم رو به ترتیب اهمیت مینویسم. فکر میکنم که دیگه کی.که دیگه کی.کی کی کی. دفتر رو برمیدارم.دلم نمیخواد به لیستم فعلا فکر کنم. شاید تا امشب کاملش کردم.یعنی میکنم.باید.

روز اول روز خوبی بود. امروز، یکی از روزهای سرنوشت ساز بود.

ارومم. خوبم.

پی نوشت:

با ارشیا راجع به هیجهایک حرف زدم. دورنا رو معرفی کرده.با دورنا حرف میزنم. باید توی تقویم دنبال روزای خلوت باشم. البته اذر ماه اول باید بگردم چون میخام با سیب گلاب تپل برم شیراز. اگر حرف زدنم با دورنا اوکی شد، برای عید برنامه هیچهایک میریزم.

با دیو سفید و دخترش و پیترچک رفته شمال. عکس میگیره و میفرسته. همش میگه جات خالی.ولی جای من خالی نیست.خودش میدونه چرا.منم میدونم چرا.

شعر امروز از نزار قبانی:

نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم
و ترکیب خونم دگرگون نشود
و کتاب‌ها
و تابلوها
و گلدان‌ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند
و توازن کره زمین به اختلال نیفتد

(خحسابی همه جارو بهم میریخته تا به مرحله ملافه ها برسه. بعدشم میرفته زاویه 23/5 درجه کره زمین رو دستکاری میکرده:))))))) به نظرم حماسی و شور انگیزه. )

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان