دکه پیش استادیوم: روز دوم

از وقتم لدت بردم اما به بطالت. تقریبا میشه گفت از 9 تا 5 بعد از ظهر در حال تلف کردن وقت بودم.و نتیجش اینه که لا به لای افکار نامناسبم الکترو خوندم و ریاضی فیزیک رو نرسیدم بخونم. حالا باید با این ساختار یک بار مصرف برنامه های روزانم چیکار کنم؟ یعنی وقتی شما باید یک روز هفته رو اختصاص بدین به یک چیز و نمیدین، تا 7 روز اینده خبری از  اون چیز نیست. و من الان اینکارو کردم.

هرچند نمیتونم بگم بی مصرف بود چون بلاخره میانترم الکترو دارم. اما خدا میدونه چقدر از وقت مفید عزیزم رو به فاک فنا دادم.

به چیزای خوب ولی فکر کردم.

بحث گذشتن و تغیر کردن با لیلا و الهه بود و از لیلا پرسیدم میخوای کجا بری؟گفت نمیدونم.شاید ترکیه.باید ببینم کارم چجور پیش میره تا عید.ولی دیگه کاری به هیچی ندارم و میخوام برم. چند روز پیش سر کار یک دختری رو که همیشه میومد دیدم که دست شوهرش رو گرفته بود.شوهره عراقی بود، اینجا دختره رو صیغه کرده بود و اولین کاری که کرد اینبود که یه خونه براش خرید.بعدشم 700 ملیون زد به حسابش.من به این مرد نگاه میکنم و از سر و ریختش خوشم نمیاد ولی دختره رو دیدم که سرشو گذاشته بود روی شونش و داشت فیلم میدیدتوی گوشی. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که: این مرد به این دختر ارامش داده.شاید منم باید دنبال کسی باشم که بهم ارامش بده.

این هارو لیلا گفت.من بهش گفتم که بعضی مواقع باید اجازه بدیم دیگران دوستمون داشته باشند.ما همش دیگران رو دوست داشتیم لیلا و براشون سر و دست شکوندیم و کلی خودمون رو اذیت کردیم.باید یک فرصتی بدیم تا وقتی خسته ایم فقط کسی باشه که مارو دوست بداره.حتی اگر ما نداشته باشیم. اشکالی توش نیست.اگر مردی بود، من ازت حمایت میکنم. هرکسی که باشه و تو قبولش داشته باشی.لیلا بودن کافیه.

ازش راجع به  مسافرت تنهایی پرسیدم. این بحث سفر کردن خیلی وفته تو خونه ما داغه. پدر مجرد هی سنگ میندازه تو کارم و من هی عصبی تر و عصبی تر میشم و همیشه بهش میگم دیگه این طنابا جوابگوی من نخواهند بود. داره کم میاره و من از این بابت خوشحالم.فقط دلم میخواد دیالوگ یکی از دوستامو بگم: خدایا اگه من بنده خوبتم، خودت جورش کن. از لیلا پرسیدم.گفتم تو مشکلی نداری؟ببین اگر مشکلی داری با تنهای سفر کردنم، بگو بهم و فکر ناراحتی من رو نکن.

منتظر بودم جواب بده. استرس داشتم.دلم میخواست صادقانه جوابم رو بده و دلم رو راحت کنه. دیدم یهویی حرفم رو قطع کرد، گفت ببین، تو اگر بری، هر اتفاقی برات بیفته، بمیری، زنده بمونی، اتفاق اشتباهی بیفته(همینو نگفت دقیقا) من مشکلی ندارم. شاید از حرفم ناراحت بشی ولی نشو.صادقانه گفتم.

وقتی این حرفارو زد بال در اوردم.اصلا قبلم از جا کنده شد. جا خوردم.خشک شدم. خوشحال شدم. دهنم بسته شد. خیلی خوشحال شدم. شما لیلا رو نمیشناسین، ولی لیلا اسطوره حفاظته. لیلا اسطوره مراقبت و مادریه. و این لیلا امروز این رو گفت.

خیلی خوشحال شدم از این افسارگسیختگی کلامش. از حسن ارادتی که به من داره.وقتی بهم گفت میدونم تو خودت از پسش برمیای خیلی خوشحال شدم. اینکه میترسه ولی بازم از تصمیمم دفاع میکنه و از جانب خودش هیچ مشکلی نداره.برای حمایت روی رضایت رو کم کرده. باعث شد امروز به خودم و زندگی ای که پشت سر گذاشتم افتخار کنم. با اینکه چیز خاصی توش نبوده، ولی انگار خوب جواب داده.

کل نقشه ماسوله و جاهای دیدنیش رو گشتم.من عاشق ماسوله هستم. برنامه برای ماسوله حتمیه. ولی اینکه از ماسوله کجا برم نمیدونم.شاید کندوان، شاید نمک ابرود، شاید تالش.شایدم ماسال. به دریا فکر میکردم. من عاشق دریام. عاشق دریا.تنها جاییه که میدونم توش به ارامش میرسم.

اتفاقی، اهنگ های سهیل نفیسی رو پلی کردم. سهیل نفیسی. در دو بازه متفاوت. اهنگ خنیاگر عمگین در بازه مرداد. و اهنگ یار عزیز در پائیز. یادم به تصویری میفته که ازش داشتم و رفتاری که داشتم. برای لحظه ای مثل افتاب ذوب شده، گرم و زنده شدم. چقدر خوشبخت بودم از بهمن 98 تا پیش از تیر 99.خیلی خوشبخت.چه فراموش نشدنی بود.چه لبخند های شیرین و کودکانه ای داشتند ریحانه و شازده کوچولو.با اینکه تموم شده ولی من اون دختر اون دوران رو دوست داشتم.مثل بچم میمونه الان و دلم میخواد سرش رو نوازش کنم و بگم عزیزم، لحظه ها گذشتنی هستند...  وقتی اسکرین شات پیام های اون دوران رو یه بار خوندم از خودم و این حجم از عاشقانگی تعجب(خجالت) کردم و گفتم این منم؟.چند روز پیش داشتم فکر میکردم این هفت ماهی که گذشته رو ازش خوشحالم یا نه؟ اصلا رابطه ای پیش میاد دوباره که داخلش واقعا خوشحال باشم و واقعا در طولانی مدت زیبا بمونه و چیزی خرابش نکنه؟در کمال تعجب دیدم پیشفرض ذهنیم اینه که توی همه روابط در حال بحث کردن و سر کله زدنم و چقدر ادم توی ذهنم خسته بود. شاید 6 ماه دیگه، یه سال دیگه شاید دو سال دیگه شاید یه سال دیگه امادگیش رو پیدا کنم باز.ولی فعلا نه واقعا. امروز دیدم که دلم میخواد توی همون تصویر تا پیش از تیر باقی بمونم و بهش فکر کنم. الان که تموم شده، چقدر سبکم و اسودم. چقدر خوبم.چقدر خوبه. 

امروز روز خوبی نبود از نظر قول های که دادم. اما از نظر های دیگه روز قشنگی بود.

اهنگ: یار عزیز قامت بلندوم، بی چه نتای، تا عقدت ببندوم.(لینک ساوندکلود است)

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان