دکه پیش استادیوم: روز سوم

خانم صادقی عزیز، معلم تاریخ کلاس یازدهممون بود. همیشه بهم میگفت ناصری این نگاه عاقل اندر سفیتو از روی من جمع کن.ناصری سرتو مثه سگ نکن بیرون از پنجره.ناصری وقتی دارم درس میدم زیر میز کتاب نخون. ناصری انگار از میدون جنگ اومدی انقدر لباسات خاکین اخه یه ادم اهل کتاب باید اینجوری باشه؟ ناصری تو هرکتابی بگی من خوندم روی منو میخوای کم کنی؟

من خیلی خانم صادقی رو دوست داشتم.خانم صادقی به جرئت یکی از معلم های محبوبم توی تمام مقاطع زندگیمه. اونم دوستم داشت و این محبت دو طرفه بود. ولی حتی اگر اونم نداشت من بازم دوستش داشتم. من عاشق این بودم که زیر میز دزیره بخونم و اون بگه قطر کتابو ببینم؟ میدید و میگفت اها الان داری اون تیکه رو میخونی. و من کف کنم از شدت حافظه این خانم.و بعد بگه باید بگم مامانت بیاد مدرسه تا از این کتابا نخونی دیگه.

بحث خانم صادقی از اینجاست که میخوام بگم همیشه وقتی خوشحال بود میگفت نکنه میخوام بمیرم؟

منم الان همینو میگم.نکنه میخوام بمیرم؟

چون امروز هم به خوشحالی گذشت.

و تنها چیزی که مایه عذابم بود ریاضی فیزیک بود که خوندمش و جزوه رو هم خوندم ولی هیچی نفهمیدم(: گیج و سردرگم به همسفر عشق پیام دادم و 6 تا ویس فرستادم و نالیدم. اون هم بهم دلداری داد.همسفر عشق اسمیه که همون ترم اول روی بهناز گذاشتم.جریانش مفصله.

برنامه درسیم رو عوض میکنم امشب و از این بابت که فهمیدم باید چیکار بکنم تا بازده بهتری داشته باشم خوشحالم. عجب ترمیه این ترم. چقدر همه چیز سخت شده. یعنی اگر این ترم تموم شه غول های کارشناسی رو به خیر و سلامتی پاس کنم یه نفس راحت میکشم.

امروز فهمیدم که عامو کرک از جلوی حافظیه جمع کرده کافش رو ورفته.باورم نمیشد.خیلی ناراحت شدم.با عامو کرک خیلی خاطره دارم. اولین باربا اکیپ بچه های زیست سلولی ملکولی و یسنا و شیوا رفتیم سمت عامو کرک. چایشو خوردیم و خیلی چسبید.بعد از اون پاتوق همه ما شد کرکی عامو شکری. بیشتر از همه من و شازده کوچولو که پدر شکری رو در اوردیم از بس میرفتیم.طبیعی بود چون ما مقصدمون همیشه حافظیه بود و کوچه بغل حافظیه. عکساش توی گوشی قبلیم بود که از دست رفت. یه بار سینی عامو شکری رو پس ندادیم و رفتیم سر کلاس شیمی. فک کن دیر برسی با سینی برسی همه کلاس پوکیده بودن خصوصا ردیف اخر که همه بچه های خودمون بودن. با شازده کوچولو نشستیم و کاغذ لوله میکردیم مینداختیم رو سر علی حجازی که خابیده بود روبرومون. علی حجازی پش سرم حرف زده بود یه بار ولی با معرفت بود. اسکوانچی و شیروانی و محمد مهدی هم که سه کله پوک ردیف وسط بودن و همش زاغ سیاه دخترا رو چوب میزدن.شیروانی عاشق نکیسا شده بود. از اونور مهرشاد هم عاشق نکیسا بود. ما هی اینارو مسخره میکردیم و میخندیدیم.

عامو کرک رو دوست داشتم. خاطرات زیادن واسه گفتن. و رفتنش خیلی غصه دارم کرد امروز. به قول شازده کوچولو ناراحت کننده ترین خبر دو سال اخیر بود که البته شازده کوچولو چرت میگه ناراحت کننده ترین خبر دو سال اخیر این نبود.

با دورنا حرف زدم. یه چیزی میگم که دیگه تا تهشو بخونی: هفته گذشته تو کوه به یه گروه خانم تجاوز کردن و شوهر یکی از این خانم ها هم تو جمع بوده و حالا ببین تجاوز کردن به خانمت جلوی روت چه حالیه.

یعنی سفر که به معنای  بی پروایی بود الان خودش کلی چارچوب داره برام و داشت البته اما الان جدی تره.به اینکه کاشکی مرد ها نبودند هم فکر کردم ولی مشکل از جنس نیست مشکل از اسب سرکش درونه. اسب هم نیست برای بعضی ها. هیولاست.حالا هر جنسی به یه طریقی.

امروز از نظر قول ها و پایبندی روز خوبی نبود اما از نظر چیزهای دیگه روز قشنگی بود.خدا کمکم کنه.خدا کمکت کنه ریحانه با این کله داغت که نمیشینه سر جاش و درسش رو دو روزه مثه ادم نمیخونه.

پی نوشت:

با زهرا امروز حرف زدم.زهرا رو خوشم نمیومد ازش تا اینکه بیشتر باهاش اشنا شدم. فکر میکردم عقاید مذهبی خیلی سفت و سختی داره تا اینکه سر تولد نژاد پرست اومد باهامون باغ ارم و نشستیم پاسور بازی کردیم با بچه ها. قطعا به خاطر عقایدش نبود که خوشم نمیومد ازش به خاطر این بود که دیگران رو هم فکر میکردم کنترل میکنه با این کارش. امروز که باهاش حرف زدم چقدر خوشحال بودم. میخواد کنکور انسانی بده و من چقدر خوشحال میشم وقتی یک نفر میخواد کنکور انسانی بده و وقتی بهم گفت به انرژی هات نیاز دارم تو مسیرم با خلوص نیت گفتم من از تصمیمت با تمام قوا حمایت میکنم.زهرا نامزد داره و اسمش علیه و همیشه وقتی میرفتیم بیرون داشت با علی حرف میزد. دوست دیگه ای داشتیم که اسمش شیما بود و اونم دل در گرو پسرعمش عباس داشت و وقتی برام داشت تعریف میکرد خیلی ساده میگفت: من فکر میکردم عباس به دختر دیگه ای توجه میکنه و بقیه میخواستن بینمونو خراب کنن و ازش ناراحت شدم و بهم گفت چرا اینجوری فکر میکنی شیما من خیلی دوستت دارم و منم فهمیدم که عباس دوستم داره و هیچوقت مهرمون از دل هم پاک نمیشه.خیلی ساده.خیلی ساده.خیلی ساده و خیلی ساده. سجده کنم بر این یکی شدن. سجده.

با مزوسفر هم حرف زدم که قشنگ تو هواست با البوم جدید استارست و  الکی مثلا نگران سلامتشم :دی دلم میخواد بش پیشنهاد بدم بره رو کمرش ارم استارست رو تتو کنه.زیادم درد نداره ب خدا.برای وضو گرفتن هم مشکلی بوجود نمیاره:دی یه چیزی که برام اصلا عادی نمیشه و خسته شدم از اینکه هر سری بخوام تعجب کنم صداشه. صداش تو ویس. صداش خیلی عجیبه. صداش خیلی عجیبه اول اینکه اصلا نمیتونم قیافه و صداشو شخصیتشو  باهم همگام کنم دوم اینکه صداش یه فرکانس عجیب از صداهای غلیظ مردونست که تاحالا نشنیدم. اعصابمو بهم میریزه :دی و چیزی که جدیدا خیلی بش فک میکنم اینه که قیافش موقع خندیدن چه شکلیه. حافظم هارمونیکه و معمولا ادما رو تو لحظه خندیدنشون خیلی خوب ب یاد میسپارم. مثلا الان تصویرم از ایشیزاکی دندونای قشنگشه با اینکه خیلی تصویرای هات تری هم هست ازش(اشاره به عکسش که تو باشگاه گرفته بود و خداوندا، خیلی خوب بود). یا تصویر شازده کوچولو برام به لبخندشه. تصویر یسنا، شیوا، و حتی نجمه! برام به لبخندشونه. از لبخند خوشم میاد.چهره ادمارو جذاب میکنه. با اینکه من همیشه تو عکسانیشم بازه و همه میگن همه قیافت شده دندون :دی ولی بازم معتقدم قشنگ ترین عکسا عکسای با لبخند گشاده.

برام عکس فرستاده از شمال. رفتن یه جای دیگه و این جای جدید خیلی قشنگه. هنوز هم میگه جات خالی ولی من معتقدم جام خالی نیست. اصلا جایی نیست که من بخام باشم داخلش. هوا عالیه اونجا و تازه چالوس رو به مقصد نمک ابرود ترک کردن.نمک ابرود گویا تلکابین خیلی باحالی  داره که راندال اینا پارسال رفته بودن.بهش پیشنهاد دادم برن و خب اونم گفت باشه.اره حرف و حدیث زیاده ولی من برام مهم نیست و همین که شاده کافیه.

برم برناممو درست کنم و زبان بخونم و بخوابم. شب بخیر.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان