دکه پیش استادیوم: روز چهارم

روز خوبی بود و خوشحالم.  به برنامه هام رسیدم و الان بازم میخوام ادامه بدم به درس. دیوانه ی کوانتومم.دیوانه ی کوانتوم.

دکه پیش استادیوم بسته بود امروز. نرسیدم نسکافه بزنم. اینجوری بود که راه افتادم و رفتم تا برسم به یه جایی.

از کلبه گذشتم.کافه ای که با بنی و شیخ میرفتیم و کوچیک و چوبی و خوشکل بودن و نهایتن 8 نفر توش جا میشدن. یه فلافلی زده و دونه ای 5 تومن فلافل میفروشه. اگه تو فلافل گوشت میریختن میگفتم گوشت گربه های بی پناهه اما فلافل گوشت نداره، پس حالا چرا انقدر ارزونه الله اعلم. مقصد اول: خورد نداشتن برای کرایه.

مقصد بعدی زدم برم کتابخونه افشاری، شاید اونجا پیدا کنم. تو راه از پیست اسکیت رد شدم و خلیلی رو دیدم.اقای خلیلی که از 7 8 سال پیش معلم اسکیت بود و هست و یادمه همونموقع ها هم مامانای بچه ها با خلیلی لاس میزدن، خوشتیپ و خوشکل بود و خیلی خوش اخلاق. اینکه چرا بعضی از خانوما به پسرای کوچیک تر از سنشون علاقه مند میشن جای بحث داره. ولی میدونم که یه چیزی تو چشمای مردا هست که هرچقدرم بزرگ بشن نمود یه نیاز کودکانه دلرباست و بعضی از خانوما عاشق این کانکشن چشمی هستن.

افشاری روبروی حوزه علمیه فاطمه زهراست، که یادمه چند باری هم رفته بودم. کتابخونه خنک بود، ولی: مقصد دوم: پول خورد نداشت. 

از کتابخونه که زدم بیرون یه مرد لاغز اندامی رو دیدم که تقریبا شبیه عموی بابام بود، نشناخت منو، رفت سوار ماشین شد، ماشینشو که دیدم فهمیدم خودشه. و به مسافتی که پیاده اومده بودم نگاه کردم. مامان اینا خیلی اصرار میکنن که برو گواهینامه بگیر. ولی خب زیاد کششی ندارم به ماشین سواری. اما اگه یه روز خواستم ماشین بخرم: دلم کادیلاک میخواد (: کلاسیکای قدیمی. عاشقشونم. خیلی سخت میتونم خودم رو داخلشون تصور کنم اما وقتی میبینمشون دهنم اب میفته. و البته از مزدا 3 هم خیلی خوشم میاد. میتونم بگم از 13 سالگی که یدونه خاکستریشو تو مسیر شهرک شهید محلاتی تهران دیدم، هیچ چی نتونسته جاشو پر کنه.

مقصد سوم هم یه مغازه ای بود که از 20 متری میشد دید نوشته: پول نقد نداریم: پس کنسل.

دوتا مغازه هست یر نبش نرسیده به مدرسه های حضرت رقیه و سینا،  تاحالا هیچوقت گذرم نخورده بود.مغازه دوم رو انتخاب کردم رفتم داخل و یه چیزی برداشتم و رفتم حساب کنم که دیدم یه خانومیه.گفتم تورو خدا یه خورد پیدا کن پوستم کنده شد این همه اومدم . خندید، داد و ازش تشکر کردم. این دومین باری بود که این اتفاق میفتاد: یه بار با نانی رفته بودیم بیرون و واقعا نمیدونم چیکار کردیم که مفلس شدیم. یعنی نمیدونم چقدر خوردیم و چقدر خریدیم که لخت شدیم و نمیدونستیم. متاسفانه همیشه ی خدا گوشیم خاموش بود وقتی میرفتم بیرون  اس ام اس نمیومد. از طرفی ساعت 12 شده بود و یه مسیر خیلی زیادی رو پیاده اومده بودیم و همه عابربانکا تعطیل بود، رفتیم تو یه مغازه ای و اونجاهم یه خانوم مهربون بود که به دادمون رسید. 

خلاصه، سوار ماشین شدم، اومدم خونه، داشتم اینستارو چک میکردم که دیدم لئون گفته چرا انقدر زیر چشات گود افتاده. اقا عاجزانه میگم که نمیدونم باید چیکار کنم! یعنی دیگه خودمم یادم رفته که زیر چشام گوده! چیکار باید بکنم؟ کاریش نمیتونم بکنم. دلم نمیخاد اینجوری باشه ولی نمیدونم چیکارش کنم. حالا میگن یخ بزارم خوب میشه. بعد یخ بزارم ی چیزی بشه : ابروش خراب بود زدم چششم کور کردم (:  و واقعا حال ارایش کردن ندارم که کانسیلر بزنم و ماسمالیش کنم.ول کن بابا D:

عکس کادیلاک مورد علاقم

اهنگ قشنگی رو گوش بدیم از محیا حامدی به نام دنگ. ابان یا مهر 98 توی وبلاگ گلاویژ پیداش کردم. لینک ساوند کلود است.چون محلیه ممکنه متوجه نشین، این متن فارسیه: 

منگ منگم، انگار سه تا مرد جنگی تو سرم می‌جنگن

چشمام دو دو می‌زنن، واسه یه لحظه خواب قتل می‌کن

خون داغی تو تنم جاری شده، جوش و خروشی می‌کنه

کل شهر دور و برت از داغ دل کِل می‌کشه

مثل بی کس‌ترین جاشوی دریا که غروب

شرمش‌ رو زیر پا می‌ذاره و روی لِنجش می‌رقصه

شورش تیر و تفنگ رو ول کردم که (هرچی می‌خواد) غوغا بکنه

دنبال تو می‌دوم و غول جنگ پشت سرم ارابه می‌کشه

هر چی دریا، نخل و خرما، هرچی موج و قایقه

هم‌صدای من ضجه می‌زنن تا از رفتنت دست بکشی

سرزمینم، لشکرم، تمام سپاهم قبضه‌ته

قلب سربازهای جبهه بندِ لحظه نگاهته

عزیزم چشم دیدن هیج رنگرزی رو ندارم

که به بخت آدم‌ها رنگ نیلی می‌زنند

یک دستم نی انبون و دست دیگه‌م کاسه آبه تا پشت سرت بریزم

از پشت بوم برات ساز می‌زنم تا برگردی و نگاهم کنی

ای (درخت) کُنار قد بلندم، ای نُت همراه صِدام

متنفرم که ببینم این بحران روی تو رو از نگاهم می‌دزده

هر چی دریا، نخل و خرما، هرچی موج و قایقه

هم‌صدای من ضجه میزنن تا از رفتنت دست بکشی

سرزمینم، لشکرم، تمام سپاهم قبضه‌ته

قلب سربازهای جبهه بندِ لحظه نگاهته

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان