دکه پیش استادیوم: روز هفتم

مرسی از اقای گاوس که مارو از دست انتگرال های سنگین خلاص کرد، مرسی از همه فرمول بازای قهار فیزیکی که انقدر گشتند و ساختند و گذاشتند تا ما بخوریم، کاش روزی برسه تا ما بکاریم که دیگران بخورند. 

مرسی از همه عزیزان، مرسی از همه، بابت این روزهای خوب و روان و جاری، بابت این روزهای سنگین، بابت این روزهای سرنوشت ساز، بابت هر جرعه لبخند ، مرسی.

داستان اول: روز اول ترم اول رفتیم سر کلاس دکتر بردبار و کلاس، لب تا لب پر بود، من جفت میناتان نشسته بودم و مغزش رو میخوردم همون روز اول، اونم منو نمیشناخت و جوابمو نمیداد اما من بازم مخشو میخوردم. نشسته بودیم که یهویی یه دختری اومد و رفت ردیف اول سمت پسرا نشست، ارایش نداشت روی صورتش و یه لباس همرنگ پوشیده بود و عینکی بود، قدبلند عینکی و تا وارد شد بحثا شروع شد که این چند سالشه.من فکر میکردم هجده سالشه و درسخونه چون دوتا کتاب فیزیک هم با خودش اورده بود و ساده روییش باعث میشد فکر کنم تایپیه که قبلا دیدم. اما نبود!

کلاس شروع شد، وسط کلاس استاد بردبار که هی سعی میکرد بگه فیزیک، ریاضیه و همش ریاضیه و همش ریاضیه، من رو اتیشی کرد.اجازه گرفتم  و گفتم حقیقت فیزیک فیزیکه و شما نمیتونین دیوار ریاضیات رو خراب کنید رو سرش و این عشق رو قاطی ریاضی بکنین! 

(اینکه الان با حرف خودم موافقم یا مخالف، باید بگم مخالفم با حرف خودم. اما عشقم به فیزیک اشتباه بود؟ نه، فقط زیادی خام بود.بردبار راست میگفت، من شکست رو میپذیرم الان."الان" نه دو سال پیش.)

 برگشتنی، با اون دختر قد بلند ساده رو روبرو شدم و باهم همسفر شدیم، اسمش بهناز بود و در اوایل سی سالگی، با پسری به اسم ارشک و خونه ای در فاصله چند ساعتیه شیراز، با مدرک کامپیوتر و معلمی زبان! و الان کجاست؟ در راهرو های پردیس علوم در حال فیزیک خوندن. من و بهناز خیلی سریع دوست شدیم و بهم گفت که منم با تو موافقم سر چیزی که سر کلاس به بردبار گرفتی و اینها، منم بهش گفتم که فکر میکردم دختر خرخون و 18 ساله ایه که اومده جلو نشسته تا از جلسه اول بزنه تو کار درس. نیاز نبود بهناز از رویاهاش بگه تا بفهمم شبیه همیم. برای همین اسمش رو سیو کردم" همسفر عشق" و تو این دو سال هیچوقت این اسم عوض نشد.عوض هم نخواد شد. دیروز تو گروه داشتیم راجع به امتحان حرف میزدیم و کلاس مکانیک تحلیلی داشتیم و یهویی لپ تاپش خاموش شد. خیلی خسته بود، داشت ناهار فردا رو درست میکرد و نگران فایلای روی سیستم بود. من این صجنه رو که دیدم فقط تونستم بگم: زندگی. بهم پیام داد و نوشت: من بعضی مواقع واقعا خسته میشم، ولی از روم کم نمیشه و  نمیدونم بعدا بابت این همه فشار پشیمون میشم یا نه. نمیدونستم به بهناز چی بگم، 26 ساعت بعد جواب پیامش رو دادم و جریان روناک رو براش تعریف کردم، و بهش یه سری چیزا رو گفتم: عکس 1 . از ته دلم بود، من بهنازو میبینم که داره ارشد میگیره، میبینمش. واقعا میبینمش که اسطوره پسرش و دوستاشه و یه روزی برای همه میگم چنین ادمی توی زندگی من بوده.

داستان دوم: امروز سوار یه ماشینی شدم که یه پیرمردی میروندش، ظهر گرما و سبزی هم گرفته بود برای خونه. تو مسیر بهم گفت کجا میری؟گفتم سمت شهربازی. گفت میخوای بری بازی کنی؟ گفتم نه بابا میخوام برم کتابخونه. یکم حرف زدیم  و بعدش گفت ولش کن مسریو عوض میکنم و میرسونمت تا اونجا، رفیق نیمه راه نمیشم. درسته پول مهمه ولی انسانیت مهم تر از پوله، قبول نداری؟ من سرم توی گوشی بود و داشتیم با بچه ها راجع به برنامه جمعه حرف میزدیم که این رو گفت و یهویی ساکت شدم. ساکت شدم و فقط گفتم اره، قبول دارم حرفتو. چیز دیگه ای نتونستم بگم، شاید منتظر بود بیشتر حرف بزنم بعد از این جمله ولی من در اون یه جمله خلاصه شدم. وقتی من رو رسوند گفت ببین هر سری داشتم رد میشدم خودم میرسونمت، شمارتو نمیگیرم که فک نکنی دارم از اخلاقت سو استفاده میکنم، ولی گذرم خورد رسوندنت با خودم. یاد بابا علی افتادم. نمیدونم کارم درست بود یا نه، ولی گفتم من همیشه اون ساعت وایسادم سر کوچه. دمت گرم، خیلی با معرفتی. خداحافظی کردیم و رفتم سمت کتابخونه.

داستان سوم: داشتم به کتابدار میگفتم کتاب انا کارنینا رو دارین یا نه.میخواستم از جلد اخرش براتون عکس بگیرم که کلاس دهم چسب کاریش کرده بودم تا نپاشه. صفحه اخرش هم یه بیت از یه خواننده ای رو نوشته بودم: بغض وقتی میرسد شاعر نباشی بهتر است. کلاس دهم، کانون زبان، شبای تو حیاط، کفش الستار مشکیم و عجم و فیلم کوچه بی نام .همش باهم زنده شد. کتابو نداشتن، اومدم برم که شیدا رو دیدم. اومد داخل و گفت ریحانه! بغلش کردم و چنان محکم گرفت منو که فکر نمیکردم چنین زوری داشته باشه و برگام ریخت. کلی حرف زدیم، کتابخونه رو بستن و اومدیم بیرون و کلی حرف زدیم. از ارزو ها گفتیم. از مسیر ها. از دانشکده پرستاری ودانشکده فیزیک. از اینکه چقدر شکسته میشه وقتی میبینه کسایی که در حد ناخونشم نبودن الان با پول باباهاشون توی روسیه و ترکیه دارن دارو سازی و پزشکی میخونن. از اینکه میخواد بره تا 30 سال دیگه زندگی بتونه بسازه برای بچه هاش. میگفت اونی که از تو لواسون از جمعیت انقلاب کننده عکس گرفته بوده الان تو امریکاس. میگفت این ابادان خراب شده هرچیم باشه من دوستش دارم ولی یه ارامش هایی هست که میخوام بهش برسم.رفتم تو فکر که گفت اره میدونم تو میخوای بمونی و اینها و منم از زدن این حرفام ارامش ندارم... گفتم میدونی، من دلم میخواد فیزیک درس بدم، هرجا باشه، فیزیک درس میدم. اما منم دلم میخواد برم تا یاد بگیرم. بیشتر یاد بگیرم. ولی وقتی یاد گرفتم فرقی نداره کجا باشم، هرجا باشم، معلمم.

تو مسیر خداحافظی کردیم و من زدم به دل جاده تا برسم دکه پیش استادیوم. یه قهوه گرفتم و ایستادم نگا اسمون کردم تا تموم شه. خوشمزه بود، خیلی خوشمزه. سوار ماشین شدم و بحث بنزین بود. رسیدم به مقصد و عکس خودم و شیدا رو استوری کردم و هایلایتش کردم تو "دیدار". دیدار بعد از گذشتن از هزارتو های زندگی، در مقابل هزارتو های جدید.

پی نوشت: یه اهنگ ایتالیایی فرستادم برای رفیق ناتمام و بهش گفتم تو میخوای بری ایتالیا، این خوبه گوش بده. خواننده خوبیم هست. و هزاران بار یاد کیمیا افتادم. هزاران بار. به روز تولدش نزدیکیم. چیکار کنم خدایا.

بهناز و شیدا دوتاشون حرفای خیلی خوبی بهم زدن. شرمنده شدم. اب شدم. ریخته شدم روی کتابو دفتر الکترو مغناطیس. 

امروز بنفش یواش رفته بود دانشگاه و دکتر شیخی رو دیده بود. دکتر شیخی بهش گفته بود من از پیتر خیلی خوشم میاد،پیتر تشنست برای فیزیک خیلی دوستش دارم. بنفش یواش هم بهش گفته بود اتفاقا یه وبلاگم داره که توش راجع به فیزیک مینویسه. اونم ازش ادرس وبلاگو خواسته بود. با شنیدن اینکه استادم من رو چنین دانشجوی میبینه هم اب شدم. ذوب شدم ریخته شدم تو قالب این حجم هندسی عجیبی که نمیدونم اسمش رو چی بذارم. خیلی خوشحال شدم. تابع غیر تحلیلی تو فضای مختلط بودم امروز، کسی نمیتونست توصیف کنه حس خوبمو. غیر اینکه بسط لوران میزدین.

یکی از بچه های دبیرستان امروز تو اینستا پیام داد. گفت چطوری؟ گفتم شما؟ گفت من مریمم!مریم غیبی! گفتم مریم ب خدا یادم نمیاد کی هستی. گفت بابا منم که تو دبیرستان همیار معاون بودم همش اذیتت میکردم بت گیر میدادم(((: گفتم چه حالیم میکنی :دی مریم من همیشه به حافظم اعتماد داشتم و فک میکردم خیلی خوبه و حالا تورو یادم نمیاد ممنونم که تنگیدی توی اعتماد به نفسم((: خلاصه اینم از داستان مریم. داستان های دوران مدرسه گفتنی ان، قذافی میگفت این مریم سوگولی خانم بنچه بوده. ولی من بازم یادم نیومد. فقط میدونم که کسایی که تو دبیرستان به من گیر میدادن زیاد بودن، از این بابت خوشحالم چون اسباب اینکه بیشتر اذیت کنم رو فراهم میکردن. خیلی خوش میگذشت(: البته کاریم نمیکردم، من فقط دمی بودم که دوست داشت از درخت بالا بره، از دیوار مدرسه بپره پائین و تا سر حد مرگ تو دستشویی اب بازی کنه و پشت حیاط مدرسه خاک بازی.

عکس های امروز: قهوه  و من و شیدا 

یه اهنگ بشنویم: پپرونی، از گروه بمرانی و لینک طبق معمول ساوند کلود است.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان