دکه پیش استادیوم: روز ششم

کلی حرف داشتم که بزنم، کلی چیز رو توی ذهنم دسته بندی کردم برای امشب ولی خیلی دیر وقته و خیلی خوابم میاد.

عمر وبلاگم به 888 رسیده. 888 شب، 3 بی نهایت ایستاده و سر به دار.

یه اهنگ گوش بدیم از ابراهیم منصفی و بریم بخوابیم.

اهنگ شو تار از ابراهیم منصفی در اصل یه بازخوانی و باز ارایی و باز نویسی از یه اهنگ انقلابی محبوب مردمی شیلیایی هست.

سبکی از موسیقی پرتقالی هست به اسم فادو، ورد زبون ماهیگیران و دریانوردان زمانی که به دل دریا میزنند و میترسند هرگز به خونه بر نگردن، یا شاید هم برای زمانی که فکر میکنند برگشتن اونها، چیزی به جز مقدمه ای برای دوباره رفتن نیست. اینجا در شعر ابراهیم منصفی به جاشوی دریا اشاره شد، پس این اهنگ فادو از اپارات رو باهم بشنویم. من رو بی نهایت یاد رمان ماجراجوی جوان می اندازند همه این ترکیب ها باهم. کتابی که عاشقشم و هفته پیش از کنکور خوندمش و هرگز فراموشش نمیکنم. احساس میکنم در اون کتاب زندگی کردم. اون کتاب، اینجاست، به این لینک نگاهی بندازیم.

لینک ساوند کلود است، ریتم خیلی زیباست و متن  در ادامه نوشته میشود:

شُو ِتاریکِن و سِرگِ هَلهَلوک

دَه نُفَر گُشنَه وُ یَک کاسَه مَشوک

شبِ تاریکه و یه چادرِ درب و داغون،
ده نفر آدمِ گرسنه و یک کاسه ماش،

غُلُمَک ،مُرَکَّب اینی کَلَمی

دلی وا نِوشتِنن نابو گَمی

“غُلى” قلمش مرکب نداره،
دلش میخواد بنویسه، اما نمیتونه،

ُمم غُلی وا چارکَدی پَچْ نَزَدِن

هَمَه کَه وا چشْمُنی زشت و بَدِن

مامانِ غُلى، داره چادُرِ پارش رو میدوزه،
همه رو از نگاهش، زشت و بد میبینه،

دگه بَلّاسی شُ اینی گازِلِیت

اَگَه همسادَه وا کَرضی شُنَدِیت

اگه همسایه بهشون گازوییل قرض نده،
دبّه ى گازوییل خونشون خالى میمونه،

بَپِ چُوکُ اِمْشو اَز غُراب اَتا

کُتّی بُرمِیت ایشَه وا شِتاب اَتا

باباى بچه ها امشب از کِشتى برمیگرده،
و چون یه قوطى آب نبات داره،
به سرعت میاد خونه،

زیر گونی ، پُشتی تاوُل ایزَدِن

دَردی اَز دَوا وُ دَرمُن اَم رَدِن

پشت کمرش به خاطره حمّالى تاول زده،
و دردى که داره، از دوا و درمون هم گذشته،

هَمیتو، شَهُند و خَرسی شَچَکی

دلِ بدبختی اَ عُکده شَپُکی

همینطور میومد و اشک از چشماش میریخت،
و دلِ بیچارش داشت از عقده میترکید،

پا کُنارِ سُرخ مُحَّله ی مُردَه شور

وا چمی که از گِریخُ بودَه کور

پایین درختِ کُنارِ محله ى مرده شور،
با چشمایى که از گریه داشت پر میشد،

نِشت و کوکو ایزَه مِثل بوف نَدار

وا گِریخ ایواردَه حالی بِی کُنار

نشست و مثل جغد زد زیر گریه،
و با گریه هاش، حال و هواى درختِ کنار رو عوض کرد،

همی غایَه یَه رَفیکِ آشِنا

دَست گرم خو رو شُنَش اینَها

همون موقع یه دوستِ آشنا،
دستِ گرمى روى شونش گذاشت،

ایگُ اِی رَفیکِ غَم دِیدِه یِ مِه

ِول ِمه یار ستم دیدِه یِ مِه

گفت اى رفیق غم دیده ى من،
دوستِ. من، یارِ ستم دیده ى من،

بِی چِه از رَفیکُ دوری اَگِری

وا تو کار مُهَه نباید بمِری

چرا از رفیقات دورى میکنى؟
ما با تو کار داریم، تو نباید بمیرى،

اگه صدتا دست وا هم زور بزَنِن

خُنِه ی سِتَمگر از بیخ اَکَنِن

اگه صد تا دست با هم زور بزنن،
میتونن خونه ى ستمگرو از جا بکنن،

اگَه صَدتا لُو وا هم صُدا بُکُنْت

بِی زمین اَتُونِه جا وا جا بُکُنْت

اگه صد تا لب با هم سر و صدا کنن،
میتونن زمین رو جا به جا کنن

صُحْبِ نوروزن و خُنِه یِ گِلی

جُوشَک اَز خاشی نَکِردِن چل ولی

حال، صبحِ نوروزه و یه خونه ى گِلى،
و کبوترى که از خوشحالى، داره آواز میخونه 

 شب بخیر، خدانگهدار. 

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان