امروز اولین بار بود که دقیقا رفتم تو اینه و چند دیقه درست حسابی نگاه خودم کردم تا ببینم این ادم، از پسش بر میاد یا نه. اصلا این قراره کجا باشه چند وقت آینده. تاحالا انقد دقیق نگاه به صورتم نکرده بودم. چند وقت یه بار باید این نگاه رو تکرار کنم. وقتی از اینه رفتم اونور و از در دشسویی کتابخونه زدم بیرون احساس میکردم بیشتر خودمم.
نتیجه صحبت هام با روناک باز یه جهش جدید بود. این چند وقت به اندازه چند سال پرش کردم. خلاصش رو به مزوسفر گفتم، نمیتونم باز بنویسمشون فقط کپی پیست میکنم:امروز به چیز جدید فهمیدم. فرق هست بین بهتر بودن و بهتر دیگران بودن. یه جاهایی هست که تو میخوای بهترین باشی ولی یه جاهایی هست که تو میخوای بهترین دیگران باشی جوری که دیگران همیشه فکر کنند تو بهترینی و البته این به این معنی نیست که تو تلاشی نمیکنی برای بهترین بودن بلکه به این دلیله که هدف و انگیزه جاشون عوض شده. انگیزه اینه که به چشم بیای و هدف اینه که بهترین باشی
.روناک بهم گفت یه جاهایی بدترین چیز اینه که دیگران بفهمند تو یه چیزی هستی. چون اونوقت اعتقاد تو این میشه که دیگران فکر میکنند یا میدونن که تو بارته. و بعد همه چی بهم میریزه تو سعی میکنی اون تصوره رو همیشه نگهداری سعی میکنی و این رخداد بین تو و دیگری از یه جایی به بعد هر بار پیش بیاد، به این معنی میشه برات که تو تو اون چیز خوبی.و راست میگفت. کاملا. حداقل برای نوع شخصیت من که عاشق به چشم اومدن و تحسین شدنه، کاملا راست میگفت.و من سالهای سال همیشه این نگاهه روم بوده پ هدف و انگیزم جا به جا شده. به طوری که دقیقا وقتی تو دبیرستان با پارمیس حرف میزدیم اینو میگفتم که خب همه میدونن ک من بلدم. دیگه چرا بخونم؟شاید احمقانه به چشمت بیاد و شایدم واقعا احمقانه باشه ولی برای من خیلی سنگین تر از یه چیز احمقانست. برای من خیلی واقعی تره چون زندگیش کردم.
خلاصش کنم، این جریان دیگه داره لوس میشه و باید به برهه جدیدی وارد شه.
فردا با شیخی قراره حرف بزنم ولی نمیدونم چی بگم. چون نصف حرفارو اینجا با روناک زدیم. حالا با اونم میگم و حرف میزنم. مشکلی نیست.
چیز مهم دیگه ای رخ نداد. استرس دارم.
میخوام به این کلیشه باور بیارم که هر روز بهتر از روز قبل باشم. مسیر به سمتی طی بشه که این رو تجربه کنم این عطش رو.
نمیدونم. شب بخیر.
اهنگ امشب: نداریم.
شعر: نداریم
دلتنگی: میخام برم پیش بابا بزرگم. از وقتی فوت کرده احساس میکنم اونور خوش تره. نه اینکه زندگی کردن دوس نداشته باشما.احساس میکنم خونه پدری اونوره. یعنی وقتی با بچه ها، قذافی و بنی و شیخ و اینا حرف میزنیم، هر وقت یکی ب یکی دیگه میگه خدا رحمتت کنه مام میگم اره، منم ببر.
میدونین حس خونه پدری چیه؟