از جمعه سیاه بگم:
بحث دوستی با سیب گلاب بود، اینکه اکیپی که ما داریم درحالی پابرجا باقی مونده که حبر جغرافیا توش نقشی نداشته، ما همه دوستای جدید پیدا کردیم و حتی با وجود اختلاف نظرهامون داخل اکیپ هنوزم باقی موندیم.پس یه چیز ارزشمند اون وسط هست که مانع گسلیدنه و باید ازش نگهداری بشه. یکی از چیزهایی که باعث میشه دوستی ها کمرنگ بشه اینه مه برای باهم بودن ها صبر میکنیم تا به ایدالمون برسیم.(یکی از چیزهاییم که ازش کوتاه نمیایم زمانه، توقع داریم زمانی برای دیدار مناسب باشه که مثلا من نوعی بیکار عالم باشم)درحالی که میشه از خیلی چیزها اون وسط زد و دیدار فراهم کرد، صحبت فراهم کرد، دردل پیش اورد و نزدیک تر شد و موند، این لازمش اینع که الویت ها تغیر کنند، که گاهی این تغیر الویت ها فقط نیازمند تغیر در طرز فکر و عادت هاست نه اینکه اهداف رو ادم بخواد از بیخ و بن ریشه کن کنه.
شبش زدم بیرون تنهایی. گفتم برم بشینم یه کافه اشنا و قدیمی و کتاب بخونم.سرم تو کار خودم باشه. البته یکم نگران بودم که نکنه مثه سری های پیش حواسم پرت اطراف بشه و نتونم استراحت کنم.که اتفاقا این اتفاق نیفتاد و خیلی اروم و خنک و متمرکز نشستم پرواز بر فراز اشیانه فاخته خوندم و دوتا سوال هم برام پیش اومد در طی روند خوندن کتاب، و هنوز بهشون فکر نکردم.آزادانه سخن گفتن در یک جامعه توسط افراد ان جامعه، برای افراد هدایت کننده ان جامعه چه سودی خواهد داشت؟
چه چیزی باعث میشود میل به پیشی گرفتن در افشای حقایق در وجود افراد تشکیل دهنده یک جامعه تحریک شود؟
خودم احساس کردم هیچی بهتر از این نیست که ازادی کلام وجود داشته باشه توی سطح جامعه.حاکم میتونه پیشبینی های دقیق بکنه از روند تفکری مردم و اونهارو راحت تر کنترل کنه، در اختیارشون بگذاره یه سری چیزارو و هدایتشون کنه سمت نبازهای کاذب و مشغولشون کنه به خودشون. خیلی خوبه.
سوال دوم هم، در حقیقت با این جمله مک مورفی بوجود اومد که میگفت یه دسته مرغ، وقتی بببنن یکی از مرغا خونیه میفتن دنبال لکه قرمز و هی نکمیزنن، این وسط چندتا دیگشونم خونی میشن و این مراسم نوک زنی روی اونا هم اتفاق میفته و در نهایت شاید در عرض چند ساعت یه گله مرغ تلف نوک زنی خودشون بشن.
از طرفی ریس قبیله خاطره ای تعریف میکرد از اینکه چطور توی تیمارستان پرستار رچد یه کاری میکرد دیونه ها هرچی بیشتر راجع به کثافتکاریاشون بلند بلند حرف بزنن.
کافه یه گارسونی داره که معمولا میومدم خیلی جدی برخورد میکرد همیشه. اما جمعه که بعد از سه چهارماه رفتم، خیلی خیلی خوش برخورد تر بود.نصف کافه باهاش در حال حرف زدن بودن و هرکس از در میومد باش سلام علیکمیکرد. خب خیلی تعجب کردم. چون یادمه یه بار به من و نانی و فاطمه گفت تا چهاردقیقه دیگه سفارشتون رو میگیرم.(خیلی جدی!!! چون ما هنوز نمیدونستیم چی انتخاب کنیم و یکم معطل شده بود فک کردیم مبخواد بندازمون بیرون) یه بار هم با سیب گلاب و خواهر معنوی رفته بودیم و من یه جا خیلی جدی جوابشو دادم برای یه چیزی و اصلا خودم حواسم نبود انقدر جدیم، برا یه لحظه جا خورده بود و دیگه نیومد سمتمون و با بقیه میزا میخندید یکم. خلاصه این بار که رفتم چند بار تو حین سفارش دادن و گرفتن باهم حرف زدیم، و یهویی بحث دیپ شد و خیلی یهویی بحث خودش پیش اومد و زندگیش. خیلی سریع بود ، تابع سای یهویی به سمت صفر میل کرد با یه توان exp. که فکر کنم خودشم تعجب کرد. بحث اینجوری بود که راجع به کتاب حرف زدیم و سریال و مدتی که کار میکنه، بعدش راجع به فرق زندگی کردن و روزمرگی کردن، و سنش که ۲۵ بود و یهویی سر اینکه از ۸ سالگی تو بازار بوده. خب نمیدونم چقدر با این اصطلاح اشنا هستید ولی معمولا آدمایی که از سن کم وارد بازار میشن، یعنی وارد کار تو اجتماع میشن، ضربه زیاد میخورن، تجربه زیاد کسب میکنن و عادت زیاد میسازن. تا گفت از هشت سالگی .... یاد احمد افتادم و تا تهشو خوندم. واقعا هم ادمایی که تو خانواده ما بودن و سریع وارد این جمعا شدن بعد از یه مدت خیلی از مسایل زندگی براشون شبیه یه بازی موقتی شد.
وقتی خواستم برم، یاد اوری کرد که هنوز وقت دارم و هنوز تایم میز تموم نشده.ولی من داشتم میرفتم و گفت که اگه دوس دارم شمارم رو میتونم بهش بدم که تصمیم گرفتم در مقابل این پیشنهاد لبخند بزنم و صندلی رو بزارم سر جاش. گفت وقتی کتاب رو خوندم یه خلاصه ازش بگم که فقط نگاش کردم و گفتم کتابو باید خوند. باز گفت یعنی یک خلاصه هم نمیشه؟ گفتم کتابو باید خوند. و همینحوری یه سی ثانیه نگاش کردم. بعدش گفتم خوش گذشت و اونم خم شد، تشکر کرد، و رفتم.
امروز:
با بچه ها گروه کوانتوم زدم. در همین بین تو کتابخونه فهمیدم حقیقتی که باید راجع به. خودم میفهمیدم چی بوده. فهمیدم: من حل نمیکنم.
کل سالهای دبیرستان هم اینجوری بودم.به سیب گلاب زنگ زدم و کلی حرف زدیم.
اونم داشت میگفت ریحانه تو دبیرستان هم اینشکلی بودی. هیچ مشکلی از نظر درک نداشتی اما نمینوشتی.
با این مشکل خجالت اور چگونه مقابله کنم؟(: به شیخی و عزیزی ایمیل زدم و وقت مشاوره گرفتم و به فلاحتی تو واتساپ پیام دادم. باهاشون حرف میزنم، فقط خیلی خجالت میکشم. اما باید دلم رو صاف کنم تا بتونم قدم بزارم.
از امداد غیبی استفاده میکنم. استرس دارم. هرچی میکشم، از دست استرسه.
دلم برای مزوسفر تنگ میشه وقتی حرف نمیزنیم. بحث خزان و ادوارد شد، امیدوارم کلمنتاین زودتر به خزان برسه، و منم به ادوارد، و چقد خفن بود که حدس زد ادوارد اسم ویالنمه.
امروز باز یه راننده مهربون به مسیرم خورد. همچنین چقد این عامو دکه ایه با مرامه.کارتم مسدود شده بود امروز، کلی کارت کشید و امتحان کرد و نشد. دست اخرم گفت هرچی میخوای بگو.ازش تشکر کردم.
یه دروغ گفتم و احساس میکنم قلبم سنگین شده. به متصدی کتابخونه دروغ گفتم که قبلا اینجا کارت نداشتم. درحالی که داشتم و کلاس دهم یه کتاب انگلیسی فیزیک بردم و انقدر بدهی تأخیر اومد روش و من انقدر پشت گوش انداختم که مجبور شدم بگم نه! کارت ندارم.و با کارت لیلا ثبت نام کردم. ولی اسم و فامیل واقعیمو گفتم و اگه اسممو سرچ بزنه میاد بالا تو سیستم. خیلی سنگینم. از دروغ گفتن خوشم نمیاد. دروغ گفتن انقدر سر راست، عذابش مضاعفه.
تولد کیمیا رو با اهنگ beautiful eminem. تبریک گفتم.اونم آهنگ شیرین جونم کورش یغمایی رو فرستاد یه تیکشو و بابت تبریک تشکر کرد. خیلی فک کردم که تبریک بگم یا نه، اینکه چه شکلی نگاه این تبریک میکنه.به دید حقارت؟ امیدوارم که نه، چون من از موضع خودم پایین نیومدم و این که ما سر چنین مسئله ای دعوا داشتیم و رابطمونم تموم شده دلیل نمیشه تولدشو تبریک نگم.چون تولدش مبارکه برای من.ولی فقط به خودم این رو گفتم که خب ادم قراره احساساتشو پنهان کنه که چی بشه؟گفتنی رو باید گفت.
خب دیگه وقت خابه.شب بخیر. امداد غیبی بفرستین برام مرسی.
آسمون به اون گپی(بزرگی)، گوشش نوشته، هرکی یارش خوشگله، جاش تو بهشته