کلاس دهم، با سیب گلاب تپل رفتیم پشت حیاط مدرسه، در پلیتی کنار سالن اجتماعات رو باز کردیم و وارد فضای عجیبی شدیم. همه جا پر از درختای بلند و به حدی کف زمین برگ زرد جارو نکرده بود که توشون فرو میرفتیم.
متروکه بود. حتی یک گربه زرد روی شاخه درخت به طرز عجیبی مرده بود و خشک شده بود.ما فکر کردیم زندست. ولی نبود.
با این همه جنگل بود.جنگل زیبای پشت مدرسه که کسی اجازه ورود نداشت بهش.
کلاس دهم، با سیب گلاب تپل رفتیم اونجا و من یه ارزو کردم: ارزو میکنم هیچوقت هیچ روز از زندگیم شبیه روز قبل نباشه و پر فراز و نشیب باشه و زندگی معمولی ای نداشته باشم.
پنج سال از اون روز گذشته، و امروز هم مثه هزاران روز پیشین بهم ثابت شد که
be careful what you wish for.
پی نوشت: کتابی از ار ال استاین به همین نام هست.
روز ها دارن میگذرند و من در ارزوی یک مسیر اروم تو زندگیم مثه رو شیب جاده ایذه با دنده دو هستم.
جعبه پاندورا رو امروز دیدم.میگفت ریحانه داشتم بهت فکر میکردم دیروز و پریروز.دو سال بود همو ندیده بودیم.اخرین بار سال نودوهشت بود، راجع به دوقطبی و هلاکویی حرف میزدیم.
من فقط تونستم بگم: همزمانی.
با شازده کوچولو تلفنی حزف زدیم. اولین بار ذلم خواست سکوت کنم و در سکوت باشم. قبلا فکرمیکردم سکوت به معنی کسلی رابطست و تو گفتگو سکوت خوب نیست. اما امروز، سکوت به دلم نشست. سکوت نکرده. به اندازه کافی نکرده.
شب بخیر. لاو یو ipm. لاو یو ساپینزا