دکه پیش استادیوم: روز چهاردهم: تهمت

از عصبانیت داشتم میترکیدم. از تعجب. از مدیری که داشت داد میزد اره دروغ گفتم که برای پرونده بوده، تا بیای. گفتم چرا داری جلوی خودم مسئولیت پذیریمو زیر سوال میبری درحالی که قبلش بهم هیچی نگفته بودین و شمارم رو داشتین و خودم رو معرفی کرده بودم و بعد به من اینجوری میگین، من میومدم حتما روز اول هم گفتم من پای این ماجرا وایسادم.گفت نه نمیومدی. 

داد میزد، من فقط یه موجودی رو میدیدم که داره داد میزنه مسخرم میکنه و اجازه نمیده توضیح بدم تا همه چیز شفاف بشه. همه جا رو گذاشته بود رو سرش.

خانم قاصدی گفت مافوقمه من که نمیتونم جلوش بگم درست حرف بزن گفتم پس شماها انسانیتتون کجا رفته که میبینید با من چجور رفتار میکنه ولی هیچی نمیگید. اما من وقتی حرف میزنم بهم میگید اروم حرف بزن. من خبر نداشتم من هر روز میخونم ولی دارم میگم از این هشت جلسه سه جلسه رو. اسباب کشی داشتن نتونست به موقع بیاد غیبت خورد، خانم مدیر داره ارقامو جا به جا میکنه، شما هم رقمو اشتباه میکی، هم واینمیسی برات توضیح بدم، هم تهمت میزنی، هم اذعان میکنی که داری دروغ میگی خب این چه وضعشه؟؟؟؟

گفت من تورو نمیشناسم با یه برگه اومدی، گفتم من رفتم ثبت محضری کردم!!! شما خودتون گفتین، گفت نه من دیگه با تو کاری ندارم و وقت منو نگیر.

رفت بیرون، با قاصدی و بقیه حرف زدم، ارومم کردن، گفتن تو کوتاه بیا، شاید اونم اروم تر شد وقتی تو اروم باشی. ما نمیتونیم بهش چیزی بگیم. قاصدی شمارم رو گرفت، امضا زدم، تشکر کردم، به زور جلوی اشکم رو گرفتم بابت صدام عذرخواهی کردم،دم در وایسادم تا صحبت مدیر تموم بشه، داشت با یکی از والدین حرف میزد. من وایساده بودم و به حدی تیکه بار من کرد که حرفش نزدنیه.وایسادم، صبر کردم، توجه نکرد.نکرد، به زور جلوی اشکم رو گرفتم، گفت من چه مشکلی با یه بچه پونزده ساله میتونم داشته باشم، گفتم من سعی میکنم از این به بعد بیشتر با شما در تماس باشم. تشکر کردم، پشتشو کرد و رفت و نزاشت حرفم تموم شه. تو دفتر حرف زد، بعدش خداخافظی کرد، رفتم.

از تو حیاط، تا کتابخونه پیاده اومدم. و بیست دیقه تو خیابون انقدر عر زدم و گربه کردم که حد نداشت. تا همین دو ساعت پیش حتی سر کلاس الکترو گریه کردم.شدید. 

من مسئولیت قبول کردم و اعتماد کردم. امیدوارم جواب اعتمادمو بده.

خیلی بد بود. امیدوارم کسی این مشکل براش پیش نیاد. از این به بعد هر هفته سه شنبه صبح میرم مدرسه. 

از بدترین تجربه های زندگیم بود. از مدرسه متنفرم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان