دکه پیش استادیوم:روز هفدهم: غذاوندگار

شب جالبی بود. 

من همیشه با اکیپ خودمون یک رابط اتصال داشتم و اون سیب گلاب تپل بود. اینحوری که اکثر اوقات باهاش بودم و در اصل اومدن و نیومدن بیرون منوط به حضور سیب گلاب تپل بود. 

اما امشب بدون واسطه با ستاره و میترا بیرون رفتم. بد نبود، جالب بود.هرچند یک امتناعی از عمیق شدن توی بحث ها وجود داشت که نمیدونم چرا بوجود میومد.

پینوشت: بحث خیلی بدی با لیلا و پدر مجرد شد. 

به راحتی نمیشه از کنار یه سری حرفا گذشتو به چشم یه نصیحت دیدشون.وقتی سالها ادم زیر این حرف ها بوده باشه و در برابرشون ضعیف بوده باشه و بعدش روش تاثیر گذاشته باشن و تبعیض کم ندیده باشه، نمیتونه به راحتی از جفت حرف ها ساده بگذره و به چشم پند بی طرفانه ببینتشون. حتی اگر گوینده پلاکارد این یک پند ساده و بی اهمیت است رو به دستش گرفته باشه، گذشته ای که با یه سری از حرف هاشون پر شده نمیپذیره و باز هم میخواد تسلیم بشه. 

شب بخیر، لاویو‌ساپینزا.«خدافز.»

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان