یه وامی هست که بهش میگن وام ضروری لپ تاپ. میری یه فاکتور جور میکنی، پروندتو درست میکنی و میری شیراز شیش و نیم ملیونو میگیری میای خونه.
سودشم پایینه. خلاصه چیز خوبیه برای زخم زندگی. یک اتفاق اصلی یک اتفاق غیر اصلی راجع بهش افتاد و یه اتفاق غیر مستقیم رو شنیدم که جای گفتن داره چون اتفاق غیر مستقیم و اتفاق اصلی همشه توی زندگیم پیش میان و نمیدونم چجوری باهاشون کنار بیام. اتفاق غیر اصلی این بود که مثلا وقتی تو گروه دخترای کلاس گفتم راجع به وام همه شاکی بودن چرا انقدر کمه و فلانه و اگر میخوان بدن بهتره کامل مثلا پول یه لپ تاپو بدن و اینا و خب اون قید کمک خرید اصلا نادیده گرفته شده بود و هرچقدر میخواستم بفهمونم که بابا این اینجوریه قبول نمیکردن.بعد همون ادمایی که میگفتن اینجوری، میگفتن خب این خرج دوتا لباس یدونه مسافرته. اره درسته، همینه، والا دیشب داشتم با سیب گلاب حرف میزدم میگفت رفتن بازار اهواز، سوتین ورزشی دو ملیون و چهارصد تومن.سوتین. حقیقتا تعجب نکردم. نمیدونم چرا. الان به نظرم جالب اومد.بزارید یکم بازش کنیم: دوستم کفش سه ملیونی و ساعت 6 ملیونی میخره و از شنیدن سوتین دو ملیونی تعجب میکنه. من کفش دویست تومنی و مانتو پونصد تومنی میخرم و از شنیدن این خبر تعجب نمیکنم. چرا؟ شاید به مرز رسیدن و استطاعت داشتن برای گرفتن اگر برسم اونوقت برام همه چیز واقعی تر بشه. یعنی احتمالا به دلیل واقعی نبودن این ارقام داخل ذهنم و نداشتن تصوری ازشون، اینشکلی هستم. مثلا دوستم در مسیر شیب دار خریدن اون سوتین افتاده بوده و بحث انتخاب پیش اومده بوده و مقایسه قیمت. اینها باعث شدن که به مسئله با دید بازتری نگاه کنه. در حالی که من در حالت عادی، به خریدن سوتین معمولی فکر نمیکنم چون علاقه ای به پوشیدن ندارم. لذا اصلا در اون مسیر نمیفتم. اگر فرض کنیم اون دو ملیون چهارصد تومن رو هم داشتم. باز این یه ابزار موثر دیگه برای غیر واقعی کردن شرایط توی ذهنمه.
اتفاق اصلی این بود که عکس پروفایل عامویی که توی سس(ُامانه دانشگاه) پیام گذاشته بود تا شمارش رو برای وام سیو کنیم و بهش پیام بدیم، قاسم سلیمانی بود. وقتی برای اسکوانچی فرستادم که بهش پیام بده، گفت این عکسش اینه باید التماسم کنه تا من بهش پیام بدم.
اتفاق غیر مستقیم این بود که چالش عکس کودکی رو شازده کوچولو استوری کرده بود و یکی اومده بود بهش پیام داده بود شما راجع به بچگیاتون عکس استوری میکنین، ولی ما توی ابانیم!(ابان نودوهشت رو منظورش بود).
این انفصال، دشمنی و بستن قضیه خیلی چیزها در ذهن و انتخاب قطعی ساید. گسستن، دوپاره شدن و فرار.
راجع به این باید بنویسم. جداگانه و مفصل. سخته که بفهمم باید چیکار کنم.
من دیگه نمیدونم چجوری نانی رو اروم کنم به حدی فشار زیاده که... امروز وقت مشاوره داشت و یهویی افتاد رو تب و لرز و اسهال. فکر کنم کرونا گرفته. به مدیر گفتم و نوشت چشم به معاونین میگم. فکر نمیکردم اینجوری پاسخ بده.
یکی از بچه های ۹۴ ای رو دیشب باهاش حرف زدم و در یک اقدام انتحاری گفت میخواد بیشتر بشناستم.قبلش راجع به دوست و رفاقتای دانشگاه و رفتارم داخل حمع و ادم های کمی که میتونم باهاشون حرف بزنم و احتیاطم حرف زدیم.یعنی دقیقا گفت: میزاری یکم وارد شم؟.البته به مدت هم رو فالو داشتیم و دو سه بارم کوتاه پیام داده بودیم ولی دیشب که این رو گفت ترجیح دادم بگم: اتفاقا خیلیم خوبه که ادما هر چند وقت یه بار استوریای همو سین بزنن و راجع بهش بحرفند. برداشتت چیه از نظرم؟ گفت یعنی برو خونه بچه.(((: یکم دیگه هم حرف زدیم و از همه چی گفتیم و میخواست که من حرف بزنم حرف بزنم حرف بزنم. ولی خب، خیلی دیشب سافت بودم خودم و راجع به هری پاتر باهم حرف زدیم. حالا اگه بیاد پیام بده و من از مود سافت بودنم در اومده باشم فکر میکنه چون بهم پیشنهاد اشنایی داده، دارم اینجوری رفتار میکنم. ولی خب یه کوسشن تایم داشتیم گفتم تایپ mbti ام رو بگو.قبلشم داشتیم راجع به اینکه چرا قبول نداره این تایپه رو حرف میزدیم. چند تا مورد پشم ریزون راجع بهم گفت و گفتم خدایا نکنه این گوشیمو هک کرده. از دیشب تاحالا چند بار چتامون رو خوندم. گفتم اگر بخوایم باهم ارتباط دوستانه ای داشته باشیم، حتی این لینک رو هم دیدم و مطالعه کردم. لـــــــــــــــــــــــــــــِـــــــــــــــــنـــــــــــــــــکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خلاصه، اینم از این.
مرسی.
پی نوشت: راستی بهتون گفتم با احمد خوشگله تو پی وی حرف زدم؟