مثل خان نشسته بود روی بالشت گوشه اتاق. قاشق میزد در ظرف انار و با صدای پر تحکم حرف میزد: اره، بکشینشون فردا نبینم اونجا باشن.
من از توی اشپزخونه خندیدم گفتم دهنتو ببند بابا حالا تا دیروز داشتی خودتو میکشتب که بمونن امروز با یه نگاه عاقل اندر سفیه به همه داری میگی بلد جمع تویی و حرف اخرو میزنی؟ جمع کن خودتو.
کسی چیزی نگفت. در اصل، انقدر همهمه بود در اتاق که کسی به جر و بحث همیشگی من و احمد توجهی نکرد.
شب پنشنبه تا دیروقت بیدار بودم و درگیر. صبح با جیغ و داد بیدار شدم، شستم خبر را گرفت.به روی خودم نیوردم. مردی با زبان عربی حرف میزد و خراشیده شدن فولاد روی سیمان باغچه رو میشنیدم.
به روی خودم نیوردم.
کنفرانس ذرات بنیادی بود. ذره هیگز و مدل استاندارد و پیمانه ای و شکسته شدن مدل های تقارنی و کوفت و زهرماری که نمیفهمیدم. مرد میگفت انبساط جهان عجیب است. درحالی که تا امروز انبساط جهان پدیده ای واضح در ذهنم بود و کاملا طبیعی.میدانم که از سر بی سوادیست.
به پیام های چند نفری پاسخ دادم. خواستم برم توی حیاط. در را اهسته باز کردم. خوشحال شدم.هاجر ایستاده بود. فکر کردم که اشتباه شنیدم.
اما نه.
بچه هام خوابیده بودن کف حیاط.بدون سر.
عباس و ابراهیمم را کشتند.