دکه پیش استادیوم:بیست و هشت و نه و سی

اینجا که نمینویسم

اینستاگرام هم که نمینویسم

تلگرام هم که نمینویسم

به کسی هم که راجع بهشون حرف نمیزنم

دارم چیکار میکنم دقیقا؟ 

یه لحظه از کار خودم متعجب شدم.یعنی این چند روز پر تلاطم و عجیب و پر از بالا پائینی رو ننوشتم؟

از احساس بی حسم نسبت به همه چیز و به اکثریت. از حجم مسیری که چند برابر پیاده میرم. از قدم های دوا دکتری. از حرف زدن های جدید و یافتن یک رنگ دلخواه در گفتگو با یه دوست. از معذرت خواهی ها و شفافیت. از تکرار مکررات. از اینک هم میخواستم یاد بگیرم تامل کنم در گفتار دیگری و هم میخواستم ارتباط نگیرم. از دیفالت احمقانه پس ذهن اساتید و تی ای ها. از بی میلیم برای اثبات خودم در ذهن یکی دیگه که نمیدونم برده یا باخته.هرجیزی که هست، میخوام بگم با اینکه 7 ساعت خوابیدم هنوزم خستم.بی حسم.شبیه بستنی نوتلا خیابون مالی اباد شیرازم.

پی نوشت: یه چیزی بگم؟ وقتی میخندم خودمو سرزنش میکنم.احساس میکنم انرژی اضافی میزارم. الان داشتم به این فکر میکردم که چه میمی بزارم پای عکس لاکپشت خسته(یکی از دوستان) و به میمه خندیدم و سریع پشیمون شدم. دیشبم وضعم همین بود. به میم ها که میخندیدم حالم بد میشد.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان