دکه پیش استادیوم: روز سی و دوم و سی و سوم

یک مشکل همیشگی من اینه که بعضی ادم هارو دیگه نمیتونم بعد از یک چیزی که ازشون میبینم باور کنم. دقت نکردم ببینم تو چه راهی باهاشون قدم زدم یا در چه موردی دودره بازی یا حتی دروغ یا سهل انگاری کردند که این اتفاق افتاده ولی به هرحال اتفاق میفته و تنگ بلور میشکنه و منم مثل ادم های داخل داستان ها و اونایی که میتونن بگن: فلان چیز یکی از خصوصیت های منه، رفتار کنم  و بگم اره وقتی این اتفاق میفته دیگه نمیتونم طرف رو باور کنم.

همین اتفاق با دوست جدید ما افتاد وقتی من به بی ثباتی احساساتش پی بردم.قلبش برای اون میزنه، عاشق یکی بوده قبلا، الان کراشش فلانیه، با یکی تو واتساپ زر میزنه و فلان. ترسناک شد برای یک لحظه چون داشتم بهش اعتماد میکردم و رابطه صمیمی رو از یه سمت دیگه شروع کرده بود.

اشتباه کردم.

علاوه بر بی ثباتی احساسات من متوجه شدم که یکی دوجا حرفاش باهم نمیخونه.  این نخوندنه بود که طناب من رو کلا از این بشر برید.وگرنه داشتن روابط اجتماعی خوب و گسترده چیز بدی نیست و منم یه دوستم مثه باقی دوستا ولی باور نمیکنم دیگه چیزایی که میگه رو.وقتیم نتونم باور کنم نمیتونم تو طولانی مدت نقش بازی کنم.

دیروز از کتابخونه برمیگشتم و بازم به یه کلیشه جدید رسیدم.این حرفه رو لئون یه سال پیش وقتی داشت شوپنهاور میخوند بهم گفت.ما یه ذره ایم دراین دنیا.

داشتم از لای درختا رد میشدم و دقیقا همین حرف تو ذهنم پر رنگ شد. من یه ذرم بین همه ذره هایی که الان دارن تو پارک قلیون میکشن و از سرسره بالا پائین میرن و فلافل میخورن.کنش و واکنش دارم، در میان دیگران هستم و این یه قطره بودن در دریای بیکران هستی برام جالب و عجیب بود. این دریای بیکران منفصل. با فضاهای خالی بین ادم ها. من کیم و دقیقااینجا چیکار دارم؟ ماندگاری ها در اذهان کوتاه مدته.نقاشی ایکاروس. نقاشی ایکاروس.نقاشی ایکاروس.

از این جریان نتیجه گرفتم دلیل اینکه انقدر خودم رو به خاطر یک تقلب اذیت میکنم چیه؟ شب ها و عصر ها و ظهرها بحث میکنم و بحث میکنم و بحث میکنم از تقلب بد و تقلب بی ضرر و با تهرونی مدت ها حرف میزنم که اگر تقلب کنم عفتم رو از دست میدم. شرافتم رو. اونم مسخرم میکنه. خودمم گاهی خودمو مسخره میکنم.میخندم.((((((: عب نداره، پیش میاد. تقلب باعث میشه ادم همه توانش رو نزاره و دلش قرص باشه(قال میناتان)

امروزیه لبخند قشنگ بهم زد رفیق ناتمام. اخر امتحان تصویری بود و فقط من و اون مونده بودیم. قشنگ بود.دلم گرم شد.اونروزم به هاریکان گفتم. من همیشه یه دوستی هایی رو تجربه میکنم که یه نخ عمیقی داخلشون میمونه و بعد ها طرفین فقط به هم نگاه میکنند و ترجیح میدن هیچ چیزی رو نه بازگو کنند و نه تکرار.

شیخ و احمد، سنجاقک های کوچولوم رو قراره تصویری ببینم. احمد تایپش مثه تایپ منه.رنگشم نارنجیه. معلمه و کلاس پنجم درس میده البته هنوز دانشجوعه و هم سن ماست ولی مدرسه ها به جای اینکه معلم بازنشسته بگیرن تصمیم گرفتن دانشجو بگیرن. واسه همینم احمد دیگه میره مدرسه. خیلی خوشحال شدم. و برای یک لحظه ته دلم هم خالی شد و هم گرم. منم یه روزی استاد میشم؟

با سیب گلاب راجع به سه روز چار روز پیش و دکتر و اینا حرف زدم.البته توضیح ندادم.به شازده کوچولو هم فقط گفتم که ترسم بریزه.به اونم توضیح ندادم. روز اول مثه سگ ترسیده بودم.ولی امروز روز سوم هستیم.ولکام.

با بنی و قذافی خیلی خوب بود.قرار بود بریم ریکو رو ببینیم ولی بنی داره میره سربندر.برنامه جمعه کنسل شد.قذافی برام برنامه نوشته. میخوام به برنامش عمل کنم. توی حواس پرتی و جمع و جور کردن خودشون از من خیلی جلو ترن و با تجربه تر و فکر میکنم موفق تر. میخوام به توصیه های یک ادم با تجربه عمل کنم و طبق  اون جلو برم.

با مزوسفر تلفنی که حرف زدیم یه چیز خیلی زیبا گفت :میل فیزیک به محاسبه هست و میل علوم انسانی به تفسیر. میل چقدر کلمه به جایی بود.کلمه های به جا از هزارسطر توضیح انسان رو خلاص میکنند. توضیح دادن یه سری هم "ارزی" ها خیلی خوب بود. هرچند که باهاشون موافقم و کلیم مثال دارم همیشه ازشون و اصلا فلان و این حرفا، ولی شنیدن این قضایا از کسی که بر شانه علوم انسانی نشسته شنیدنیه.

خونه جومالی اینا باب خوابه. سال کنکور از ازمون برمیگشتم و تا شب میخوابیدم.بالای پشت بوم نرفتم ولی این روزا مقارنه با پارسال که انجمن شاعران مرده رو بالای پشت بومشون دیدم. یک سال گذشت و چه فیلم قشنگ و تاثیر گذاری بود برای من. دوسش دارم این فیلم رو.قلب گنده.

همش خستمه و سکون دارم. یه حس سنگینی جالبیه و خوشم میاد ازش. یه شعر بخونیم وبریم:

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

مرا امید وصال تو زنده می‌دارد

و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک

نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش

زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک

رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات

بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم

و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک

بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا

لأن روحی قد طاب ان یکون فداک

عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم

سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند

به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ

که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان