نسکافه

از دکه پیش استادیوم مینویسم.

نشستم. هوا بیست و چهار درجه‌ست و نسکافه داغه. از اینجا هلال ما فوق العاده زیباست. اما من حوصله دیدن زیبایی ندارم. راستش رو بخواید  اصلا و ابدا حوصله دیدن زشتی رو هم ندارم. پس ترجیح میدم حوصله دیدن زیبایی رو داشته باشم.

اهنگ فرانسوی زیبایی پخش میشود. نور چراغ ماشین ها که میخورد توی چشمم زیباست. وینستون مرده ی روی میز که عمرش رو داده به شما هم زیباست. فروشگاه رفاه اون دست خیابون و پیام های واتساپی که می ایند روی صفحه همه زیبا اند.میز سرد زردرنگ هم. نمیدونم چرا شهرداری برای پارک دست راست چراغ نمیگذاره.جوری که بشه بازی زیبای بچه هارو دید.پرچم ایران داره وول میخوره سر جاش و باد این دو سه متر پارچه ی سنگینو خم کرده. الله اش افتاده رو به زمین. یه ستاره کوچیک که شاید یه ملیون سال پیش مرده باشه الان بالای اسمون نور میده. نورش تازه به گوشه کوچک شونه ی کهکشان راه‌شیری رسیده.بعدشم اومده تو ابادان بالای سر ما.

نسکافم رو سر کشیدم. باید برم.

دوستت دارم ای زیبای غمگین که سبز میخواهمت.هرکجا که هستی‌. با انکه نمیدانم که هستی. 

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان