صبح، گوشی سپیده که رو الارم بود برای کلاس، هی از خواب میپروندم. خستم بود، رختخابم خیلی نرم و اتاق خیلی گرم. مطلوب مطلوب. لول خوردم و به زور پا شدم. لیلا صبح پیام داده بود که رسیده. هی میپرسید کی میام. رختخابمو جمع کردم.لباساک از دیشی یکم کثیف شده بودن.گذاشتم کنار که برگشتم بشورم.اسنپ که رسید هنوز داشتم با مامان سپیده حرف میزدم.دیگه بعد از خداحافظی، کفشامو پوشیدم و پریدم پایین. اسنپ یه پژو زرد بود. پیرمرده میگفت ادرسو درست نزدی، گقتم عامو من لوکیشن اصلی رو زدم، مال اینجا نیستم. گفت عب نداره میرسونمتتت.
خلاصه دمش گرم، رسوندتم. تو ماشین یهویی حالت تهوع گرفتم.رو دود حساس شدم.پسر داشتم فک میکردم شیشه رو بکشم پایین بالا بیارم یا تو کیفم یا لباسمو درارم تو لباس فقط ی جوری که نریزه تو ماشین یارو.دو سال پیش یه بار از سلف یه راست سوار خط بیس چار شدیم بریم کرکی، یهویی اینجوری شدم باز، اونجا هم به این فک میکردم نهایتن تو یقه رفیقم بیارم بالا نریزه کف.
حالت تهوع به خیر گذشت .دم بیمارستان پیاده شدم، لیلا و آمنه ایستاده بودن. بوس و بغل زیاد. بیمارستان غدیر، با شیشه های ابی و محوطه بزرگ پر از ماشین و یه سر بالایی تیز. چقدر ماشین، چقدر مریض، چقدر خانواده...
یه چایی خوردیم، لیلا خوابش میومد. گفتم ببرینش خونه بخوابه تا ظهری کارم تموم شد بریم بیرون دور بزنیم.خودمم ماشین گرفتم برای دانشکده علوم. تا خاطره بیاد، رفتم حافظیه.نشستم رو پله ها و تکیه دادم به ستون. چار زانو.
نرگس از دیروزش از دستم ناراحت بود که چرا رسیدم بهش نگفتم.حالشم بد بود معده درد و اینا، مام گفتیم بیکاریم، زنگش بزنیم ببینیم چه خبره. گله گلایه من اومدم ابادان بت گفتم از تو ماشین بت امار میدادم فلان تو به من نگفتی و منم خنده، اقا سرمنده گفته بودم بت ولی.اینو که گفتم جررری ارههههه تو ده روز قبلش گفتی شاااید بیای و فلان و مام باز خنده. خلاصه برنامه ریختیم برای سه شنبه صبح بریم دانشگاه، یه شبم واحد خالی بگیره شب بریم بمونیم تا صب.
رفتم دانشکده علوم ساختمون۱. کلا چهارراه ادبیات سه تا دانشکده داره، دانشکده علوم۱ ۲ ۳.که بخشای ریاضیات، زیست شناسی و ادبیات داخلشن. اونورش حافظیس، اونورش اسناده.یکیشم که تالار ها و دفترهای اداریه. ساختمونا کوتاه و قدیمی هستن و پر از دار و درخت، یکیشون یه میدون داره، بهش میگن فلکه عاشقی. یه گردالی خیلی کوچیکه با چارتا صندلی فلزی دورش.
دم در علی و خاطره وایساده بودن. بغل و ماچ و دست و سلام علیک. علی میگفت رازت چیه انقدر عوض شدی هااا گفتم نمیدونم ب خدا. دیدن خاطره خیلی خوب بود. دیدنشون کنار هم، خیلی خوب و خوشحال کننده بود. علی نیومد داخل.مام مجبور شدیم یه مشت با نگهبان دم در لاس بزنیم تا گیر ب بدون مقنعه بودنمون نده.خاطره هم وایبشو گرفت و تا برمیگشتیم هی میگفت کاش مقنعه پوشیده بودیم، شلوارم پارست، کوتاهه، فلانه. رفته بود رو مخش. اشتباهی دور زدیم رفتیم دم دانشکده زیست. از اقاهه پرسیدم کجا باید بریم، گفت باید دور بزنین برگردین. دور زدیم برگشتیم، وارد سالن که شدیم، دست چپ تالار ال احمد بود، دست راست پله میخورد میرفت بالا، اتاق کارشناسا و مدیرا. از یه اقایی ادرس پرسیدم باز، رفتیم داخل اتاق بنیادی.
در که زدیم، رفتیم داخل زیاد متوجه نشدیم تا که دیدیم یه خانم ریز نقش کوچولو موچولو نشسته پشت میز کامپیوتر. خوش برخورد بود. هرچند گیر بود و راه نمیومد اما برخوردش خیلی بد نبوده هیچوقت. تو دفترش نشستیم. به مبز بزرگ جلومون بود که تو طول اتاق گذاشته شده بود، اون پشت شیشه میخورد و یه دفتر استراحت جداگونه اونجا بود. خانم بنیادی کارای وام خاطره رو اوکی کرد.برای من گفت کپی تحویل نمیگیره. منم دیگه چونه نزدم، نهاینا امروز فردا مدارک میرسید دستش. نمیدونم چرا صدقیانی از بنیادی بدش میاد.
زدیم بیرون.با علی و خاطره رفتیم حافظیه. رو خاک حافظ یه فاتحه خوندیم. یه اقایی یهویی زد زیر اواز شجریان. تموم ک کرد با خاطره براش دست زدیم، خیلی حال کرده بودیم. فندکمو گم کردع بودم. رفتیم که فندک بگیریم از کافه حافظیه ولی نداشتن. بیرون انقدر فضای قشنگی داشت که از گفتنش عاجزم. عکسشو میزارم. سر یکی از میزا یه زیر سیگاری دیدم و از دختره فندکشو قرض گرفتم.زرد خوشکلی بود. اتیش که کردیم راه افتادیم به روبرو، به جایی که صندلیا و درختا ته سمت چپ باغ زیاد بودن. سوالای ریاضی قذافی رو داشتم ویس میدادم حلمیکردم، نشستیم و یکم حرف زدیم. راجع به کشاورزی، گل و گیاه، درس و اینا. صبحی که از بیمارستان اومدم جومالی رفته بود دنبال دارو. امنه بهم پیام داد که اومده.دیگه از حافظیه اومدیم بیرون که منو برسونن دم بیمارستان. تپ ماشین داشتم میگفتم یه فوبیا که دارم اینه که مثلا با یکی بزم بیرون تو یه شهر شلوغ بعد یهویی یکی از آشناها مارو ببینه.مثلا تو شیراز با دو سه ملیون جمعیت یهویی فلانی ببینتم دارم فلان کارو میکنم.بعد علی گفت یه دوستی داشته که تو تهران، رفته بوده تو یه کوچه پس کوچه ای، داشته یه کاری میکرده همونموقع در باز میشه داییش میاد بیرون!. گفتم یعنی پسر ته بدشانسی همینه که تو تهران با دوازده سیزده ملیون جمعیت، با احتمال۱/۱۲۰۰۰۰۰۰ اونی که از در خونه میاد بیرون داییت باشه. خیلی پشم ریزونه. طرف رو دلم بدجور براش سوخت. از دنیای احتمالات حرف زدیم. از سر بالایی اومدیم بالا و پیاده شدم و خداحافظی و بای.
برادر زن زهرا اومده بود. سلام علیک کردیم. مبارک باش و چشم روشنی گفتم بهش، بابت اینکه خواهرش سلامت از زیر عمل در اومد. تشکر کرد. نشستیم منتظر جومالی شدیم تا بیادش. اومد و بقلم کرد و دستشو انداخت رو شونم و راه افتادیم. رفتیم سمت ماشین، نشستیم، سهیلا هم زنگ زد حرف زدیم. لیلا رو راضی کردم شب بمونه صبح حرکت کنه. اونم تماس گرفت و کارارو اوکی کرد با صاب کارش. سوییتی که گرفته بودن زیر زمینی بود. اینا تا میان شیراز اولین ادمی که تو خیابون میدیدن دستش پلاکارد«منزل» هست رو میگیرن و خونه رو کرایه میکنن. فردا پس فردا جارو عوض میکنن میبرن سمت دروازه قران که رفت و امد راحت تر باشه. خصوصا وقتی زهرا میادش.
بعد ناهار لش کردیم. جومالی و رفیقش تو هال خوابیدن مام پلاس شدیم تو اتاق. عجب خوابی بود. خوابش خیلی چسبید. گرم بود، مطلوب مطلوب. هرچقدر میخواستم بیدار شم نمیشد. دیگه به زور دل کندیم ساعت پنج و رفتیم بازار وکیل.
زیبا، زیبا و زیبا. سقف خوشکل قوس دارش دل ادمو میبره. کفترا و گنجیشکاش. هوای خنکی که میپیچه. همه چی دست به دست هم میده برای خلق یه نقاشی زنده و پویا.غرفه ها همه رنگارنگ. پارچه، کفش و سنگ.قالی و عطاری.گشتیم و گشتیم و گشتیم.دست اخر هم رفتیم اون دستبند فروشیه که قبلا یه جفت دستبند بافت رنگینکمونیارو ازش گرفته بودم. برای خودمو نانی دوتا گرفتم، رفتیم نشستیم تو حیاط، کافه ژولپ.
میزای چوبی داره، با گربه های چاق خوردنی و چتر های باز. زیر چترا بخاری های کوچیک اویزون کردن که قشنگ از بالا ذوبت میکنه. دختره که سفارشامونو گرفت، خاموشش کرد. یهویی فضا خنک شد. اون همرفت گرمایی سریع از بین رفت. مثه اینکه میری استخر، توی اب گرمی و یهویی میری تو اب معمولی. تو این بین دوتا خانوم کتابفروشم اومدن و کتاباشونو معرفی کردن. حقیقتا نپسندیدم. واسه همین فقط تونستم پیجای اینستاشونو بگیرم و بگم بعدا پیام میدم. وقتی تموم شد و از کافه در اومدیم، تا بازار زرگرا پیاده رفتیم. واقعا نمیدونستم برای تولد خاطره چی بخرم. دیگه پیام دادم بهش گفتم خودت وی دوس داری.گفت والا حوراب نیوردم با خودم.جوراب میخام. دیگه دو سه جفت از این فانتزیای قرتی طور خریدم و پیچیدیم سر خیابون منتظر حسن و جومالی .
سوار شدیم. تو ماشین حرف بود و حرف بودو حرف و تلفنایی که زنگ میخورد و خنده هایی که قطع نمیشد.دم بیمارستان که رسیدیم با نانی میحرفیدم که داشت فوشم میداد که چرا گوشیم خاموشه. راست میگه، من هر وقت میرم بیرون گوشیم شارژ نداره. حالا هرچقدر فاصله از خونم بیشتر میشه، گوشیم بیشتر شارژ ندار و خاموشه:دی . بارون میزد، نم نم و هوا روی۱۴ درجه بود. یکم پیاده راه رفتم تا پایین نرده ها. روی زمین بارون میبارید. پیش امنه نشسته بودم دم سوپر مارکت که داریوش گذاشتن. امنه میگفت اگر بابا بودش الان جومالی انقدر تنها نبود.اگر بودش الان دلگرمیش بود.اگر بودش. داریوش اون که رفته، دیگه هیچوقت نمیاد رو میخوند. امنه تعریف میکرد که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون، گفت نزدیک ترین فرد به زهرا کیه؟ جومالی رفت جلو. جریان رو که براش تعریف میکرد، یهویی جومالی برگشت گفت اخه دکتر، یه دختر۳۶ ساله چرا باید درگیر این مریضیا بشه؟ چرا؟
داریوش سرنوشت چشاش کوره، نمیبینه رو میخوند. زخم خنجرش میمونه تو سینه. لب خسته، سینه ی غرقه به خون، غصه موندن ادم همینه.
گریش گرفت. اشکاشو پاک کردم. بغلش کردم. اروم که شد، باهم یه لیوان چایی زدیم و خندیدیم به روزگار.من اما تو فکر این بودم که وقتی از خواب بیدار میشه، چطور قراره بیدار بمونه و ادامه بده...
https://s4.uupload.ir/files/img_20211219_011809_045_n8de.jpg
https://s4.uupload.ir/files/img_20211219_011754_234_if5w.jpg