به وقت اسپین ذاتی: هزار و یک شب: روز دوم

هزار و یک شب پیش، تو هوای گرم تابستون ساعت های دور و دیر شب نشسته بودم زیر یه لامپ کم مصرف گوشه حیاط کوچیکمون که... "که" نه، که نماد سقوط در یک ماجراست، "و" بهتره. به معنای پاهایی که خودشون حرکت کردن. اما، "زیر یک لامپ کم مصرف گوشه حیاط کوچیکمون "دین مارتین گوش میکردم"" کاملا مناسبه، کسی نمیفهمه چطوری دین مارتین رو پیدا کردم و چی گذشت که شروع کردم گوش کردن، ماجرایی که قبلا اتفاق افتاده بود، اتفاق افتاده بود. پس..:

... دین مارتین گوش میکردم و روی در خونمون مینوشتم: sway.

زیاد نگذشت تا روم باز شد و یه قدم اومدم جلو و دکمه های این دنیارو باز کردم و دیدم چیزای قشنگی این زیر هست. دست کشیدم روی احساس کلمه ها و رفتم تا سفر به انتهای شب. 

پشت حیاط مدرسه بودیم، ایزما گفت میدونی درس امروز چیه؟ گفتم نه. بگو! اونم گفت باید زندگی خودت رو یک فیلم تجسم کنی و بشینی بیرون ، روی صندلی های سینما و پرده رو ببینی که میرقصه. تو دیگران رو میبینی توی فیلم خودشون نقش اصلین. میبینی برای اون شخصیت چی مهمه، چرا فکر میکنه که اون چیز مهمه و  یک چیز وقتی براش مهمه، چه تغیری توی رفتارش بوجود میاره. بعد دلیل رفتار خیلی هارو میفهمی، نه اینکه باهاشون موافق باشی یا تایید کنی، فقط متوجه میشی اونها دنیارو چجوری میبینن. پشت حیاط مدرسه سبز بود، به دیوار سیمانی پشت کتابخونه یه physicsgod بزرگ نوشته شده بود.با بغل یه سکه کوچیک حک کرده بودم.

برای چند ثانیه، احساس کردم  نشستم و دستمو زدم زیر چونم و دارم با لبخند نگاه پرده دوران دبیرستانم میکنم. انگار که نشستم جفت اون ریحانه و داریم خاکشیر هورت میکشیم. فیلم سیاه سفیده. 

همونطور که فیلم شب پونزدهم بهمن 98 سیاه سفیده، همونطور که اهنگ گوش دادنم توی ماشین برگشت از یاسوج، دست تو دست سبزابی کبود سیاه سفیده. شلوار گلگلی روز کنکورم سیاه سفیده، اذیت کردن ماهی سر جلسه امتحان نهایی هم. دیدن لئون دم در سینما مهر با لباس ابیش و پریدنمون تو چاله های اب بارون نزدیک باغچه مدرسه با سیب گلاب. همونطور که برگه اچاز پر از نوشته ای که روز تولد پارسالم صبح، باهاش موشک درست کردم و انداختم تو شط سیاه سفیده.

حتی چرخیدنم دور خودم وقتی داشتم اهنگ لوئی ارمسترانگ رو با نور زرد مسیر خابگاه 14 ترکیب میکردم کنار فریبا،هم.

________

ساعت دو شب تلفن داشتم از دوست دوری که در شرقی ترین گوشه ایرانه. نیم ساعت شنیدین صدای عزیزی که میلرزید... کاشکی این بخت پریشان اروم بگیره و اگر نگیره، ...؟

_____________

با سیب گلاب راجع به هاله صحبت میکردیم وقتی در یک جمعی دیگران متوجه باشند دو نفر باهم صمیمی ترند. دلم میخواست بهش بگم که چقدر احساس زیباییه که ببینی کسی، دوست داره و میخواد که همه بدونن حسابت از بقیه جداست و مصممه این هاله رو در مقابل همه دور خودتون دوتا حفظ کنه و بسازه. یک جور قدردانی و امنیت توی دل ادم شکوفه میزنه.

_________

برای چارلی عزیزم:  لباسی که رنگ ابی داشته باشه و توش ستاره باشه رو پوشیدم تا در دلتنگی تو شریک باشم. عزیز ترینت در شادی و ارامش باشه.

_______

اینم از هزار و یک شب قصه زندگی. هزار و یک شب بودن.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان