به وقت اسپین ذاتی:معجزه غر زدن:شب هفتم

انقدر خندیدم که وسطش خوابم برد. حس کردم هرچی داخلم بوده ریختم بیرون و سفید سفید سفیدم
یه تیکه پیتزا تو دهنمه، اولین بالشتی که پیدا کردم رو گذاشتم زیر سرم و یه چیزی کشیدم رو خودم و فک کنم دم در اتاقم
عالیه
خدافز

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان