به وقت اسپین ذاتی: تراپی، روز پر ماجرا، صدا های خاموش و روشن:شی هجدهم

این روزها بیشتر از هر موقع دیگه ای عاشق کاریم که هر روز میکنم: درس خوندن.
راستشو بخواین امروز داشتم تلفن حرف میزدم، بعد بابام گفت خب چه خبر چیکار میکنی، گفتم هیچ، کار همیشگی، درس.
بعد یکم... همه چی عوض شد. یعنی قبل از این من یه دختر کوچولوی دنبال ماجراجویی فیزیکی بودم که درس هم میخوند بینش. الان نه، انگار تنها کار من و شده درس. عجیب بود برام. برا یه دیقه باورت نمیشه این همه از عمرت گذشته و امروز که دیگه تقریبا همه هم سنو سالات انتخاب کردن یا درگیر انتخاب کردنن که چی بشن و چیکار کنن، تو همون کاری رو داری میکنی که تقریبا از هفت سالگی داشتی میکردی. برا یه لحظه احساس کردم واقعا زندگی من یعنی درس خوندن .
خلاصه. من که راضیم.
خابم میاد.
لاو یو رم، توربن، تریسته و میلان.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان