روزنوشت های یک ماتریس پاستافارین

 شب نهم عید خونه زهرا اینا خواب بودم و احساس کردم لای یه برگه سفید دارم غلت میزنم. چشامو وا کردم دیدم یه نمایش ماتریسی از یه عملگرم که با کت و برا نوشته شدم و دارم در یه چیزی ضرب داخلی میشم.کاملا احساس میکردم خودمم، و همه این مدت یه عملیات جبری بودم و اشتباهی به صورت انسان در اومدم. خوابم رو برای داود تعریف کردم و بهم گفت راه نجاتم shake hand با هیولای اسپاگتی پرندست. قبول کردن دنیایی که هیولای اسپاگتی بعد از سگ مست کردن ساختتش چندان کار سختی نبود با وضعی که داریم.بعدش با الماترا حرف زدیم و فهمیدم که ما در اصل ماتریس هایی بودیم با درایه هایی از گوشت قلقلی که به تعداد نامحدود خلق شدیم و بچه دار نمیشیم.نهایتن کروشه هامون به هم میخورن و تولید سس میکنیم.

تو بهشت مشغول سس بازی بودیم که یهویی دوتا ماتریس پا شدن رفتن سمت باغ ترمودینامیکی خدایان و خواستن خودشونو وسط مهمونی جل کنن که راهشون ندادن چون عدد مختلط داشتن. ایناهم قهر کردن نشستن زیر درخت اناناس که یهو یه اناناس افتاد رو کروشه یکیشون و کجوکولش کرد. اینا یادشون رفته بود هیولای اسپاگتی یه رگ ایتالیایی داشته. اناناسو گذاشتن روی اسپاگتی شروع کردن خوردن. یهویی همه جا شروع کرد به نرم شدن و ذوب شدن. هیولای اسپاگتی درحالی که از خشم وا رفته بود اومد و گفت سس کش ها! مگه نگفته بودم یه ایتالیایی از ترکیب اناناس و پیتزا/اسپاگتی متنفره و براش مثه فوش ناموس میمونه؟ تبعید میشید به زمین، در غالب جسم انسان.

خلاصه مارو فرستاد اینجا.

یه سری از انسان ها زودتر از ما فهمیدن که ماتریس ان. اما میدونن اگر بقیه بفهمن که ماتریس ان، به خاطر برابری عددی توی دنیای ماتریس ها نمیتونن اعمال قدرت کنن. برای همینم زود زود رفتن جاهای خوب حکومت رو برای خودشون گرفتن و اولین کاری که کردن تضعیف ریاضیات در سطح جامعه بود. یه مشت واسطه هم شدن دلال کینه ریاضیات و در ابعاد گسترده این رو پخش کردن بین مردم که ریاضی سخته و بده و مزخرفه. چون میدونستن با خوندن ریاضی، همه یادشون میاد که کی بودن.

برای همین تصمیم گرفتم هر چند روز یه بار یه مسئله فیزیک/ریاضی که باهاش درگیر بودم رو اپلود کنم تو صفحه.

خوش امدید.


the first day : light

 then the FSM said "lets ther be light!" and there was light. then he adjusted his willowy eyestalkers and saw the light was good. and the FSM divided the light from the darkness .he called the light day, and the darkness he called  night or "prime time". so the evening

and the morning was the first day

THE HOLY NOODLE_

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان