جلسه بیست و شش کلاس فلسفه علم رو مینوشتم. در رابطه با اگاهی صحبت میکرد، رئالیسم و ضدرئالیسم در چهارچوب باور به نظریه های فیزیکی. از این میگفت که ، ضد رئالیست ها معتقدند علم به حدی در حیطه خودش قصه گوی ماهریه که جوری به ان چه دیده نمیشود نقش اصلی عطا میکند و زیبا مینویسد و با ازمایش، جواب های منطبق میگیرد که باور کرده است واقعا مشاهده ناپذیر ها وجود دارند. مثل الکترون، لیپتون و نوترینو ها.
وقتی راجع به درک اگاهی صحبت میشد به نظرم یک تناقض بزرگ وجود داشت. ما میخواستیم با علمی که بر پایه واقعیت است و حقیقت برایش اهمیت ندارد، به درک اگاهی برسیم. ما میخواهیم با اگاهی احتمالا ثابت کنیم واقعیتی که درک کرده ایم غلط است، و بعد میخواهیم از علمی که بر پایه واقعیت های احتمالا نا درست بنا کردیم به ما کمک کند خودش را نقض کنیم.
وقتی به اینها فکر میکردم یاد تو می افتادم. نه از این بابت که همیشه بحث هامون از این دست بود و لذت بخش ترین ساعت های عمرم رو میساختند. از این بابت که من هم مثل فیزیک دان ها یک قصه ساختم که با نتایج واقعی میخونه. داستان الکترون هم همینه. در گذشته نمیشد قصه هایی که برای وجود الکترون مینویسند رو باور کرد، الان نمیشه به وجود نداشتن الکترون فکر کرد.حتی، فکر.
تو شبیه ترین موجود به الکترونی.تو خود مکانیک کوانتومی هستی.
همیشه بودی. مشکل از من بود که فکر میکردم میتونم تورو دیتکت کنم. اشتباه تاریخی بشر.
حالا میرم اشپزخونه.چه تابستون های مشابهی. اخرین سنگر من فیزیک و پای سیبه.
When I look back upon my life
it’s always with a sense of shame
I’ve always been the one to blame
For everything I long to do
no matter when or where or who
has one thing in common too