هنوز، فکر هام رو جمع و جور نکردم. مثل هیچکدوم از عاشق ها یا حداقل کسانی که زمانی یک نفر را دوست داشته اند نمینویسم.همونطور که در فیلم ها هست، باید برگردم به تمامی خاطرات و لبخند ها و اشک ها و پیمان ها. به اولین تماس ها و پیام ها. به عکس هایی که گرفتیم یا میفرستادیم و اولین دقیقه هایی که کنار هم راه رفتیم. اگر ادامه بدم متوجه میشم که وای، روزها با تو همیشه اولین جیز بودند. اولین روزی که یک هفته باهم بودیم، اولین روزی که یک ماه باهم بودیم، اولین باری که 89 روز باهم حرف میزدیم. ایا واقعا باید برگردم و نگاه کنم؟ نه. معلومه که نه. و باور کن این به خاطر تو نیست.حافظه من احساسی عمل نمیکنه. یعنی دیدی بعضی ها میگن "یادمون نمیاد چه اتفاقی افتاد ولی یادمونه چه احساسی داشتیم". مال من این مدلی نیست. من فقط فریم ب فریم و شات به شات یادم میاد که چی رخ داده. بدون هیچ احساسی. فکر کنم برای همینه که بقام تضمین میشه. با این زندگی ای که من دارم گیر کردن توی خاطره ها یعنی امضای حکم نابودیم.
روز دوشنبه ساعت 7:03 دقیقه عصر تورو توی ذهنم جا گذاشتم و خودم رفتم.
من دلم میخواست بدترین فکر ها و تصور هایی که تو راجع به دیگران داری رو بشنوم، هر وسواس فکری ای رو ببینم و لمس کنم، از اینکه مریض بشی بترسم و به خودم بلرزم از اینکه چه رفتارهایی ممکنه ازت سر بزنه وقتی با من حرف میزنی. توی هر اتفاقی کنارت باشم و تحمل کنم تا تو مسرور و موفق باشی. چون ما اینجا جمع شدیم برای اینکه یک کاری بکنیم تو به اوج ارزوهات برسی.با هر روشی به هر طریقی.بد.خوب.it dosn't matter. اگر این جملات برای تو غریبه مشخصه تا به حال یک نفر رو نپرستیدی.چون به محض اینکه این جرقه بخوره، این جملات برات اشنا میان.وقتی ادم با خون پیمان میبنده یعنی این.
در اخر، این شعر رو برای تو به جا میگذارم. برای تو که صدای خداحافظیتو هرگز نشنیدم. بدون نامه ای برای رفتن.
نامه ای که نوشته ای
هرگز نگرانم نمیکند
گفته ای که بعد از این دوستم نخواهی داشت
اما، نامه ات چرا انقدر طولانی است؟
تمیز نوشته ای، پشت و رو و دوازده برگ
این خودش یک کتاب کوچک است
هیچکس برای خداحافظی
نامه ای چنین مفصل نمینویسد.
ادامه در ساعت سه بامداد: کاشکی میتونستم زودتر گریه کنم تا هرچی مونده رو اروم اروم بدرقه کنم سمت سکوت. کاشکی میتونستم بمونم و بگم تا ابد منتظرم، بدون اینکه اصلا بخوای که باشم. خیلی جدیم و الان دارم به این فکر میکنم چرا همه ی متن های عاشقانه ی موندن رو یک جوری میخوندم که انگار معشوق بیچاره و نالان بوده؟ الان میبینم نه، خوندن من مناسب نبوده چون بیچاره و نالان نیستم. اما چاره ای که دارم اونی نیست که خوشحالم کنه.یک ذره ایمان ته تونلی هست که به سرانجام ختم میشه و به خاطر اون یک ذره، من باور دارم که گاهی در این اخیر، به من فکر کردی و به اتفاقی که رقم زدی.باور دارم که برعکس اونچه طبیعتا باید باور کنم، دروغ نگفتی. مرز بین ایمان داشتن و احمق بودن انقدر باریکه که الان میفهمم.نمیگم تو کاری کردی که دیگر هرگز اعتماد نکنم و هرگز باور نکنم و اینها، چون چرت و پرته. ما دوست های خوب هم بودیم... چرا من رو با این تصور که هیچوقت آرامش نداشتی رها کردی...
خب، میخوام چیزهایی که زیر مینویسم رو همیشه یادت باشه. همیشه.
میخوام باور داشته باشی که عالی هستی. خلاقی و با پشت کار. میخوام باور کنی که تو ادم مناسبی برای درد دل کردن هستی اگر اون نکاتی رو که قبلا راجع بهشون حرف زدیم رعایت کنی. تو لایق بهترین چیزها هستی که شامل کتابهای خوب، دوست های خوب، خانواده خوب و ارامش روان خوبه. تو جایگاه خودت رو پیدا میکنی، بین ادم هایی شبیه به خودت که دغدغه های شبیه به تو دارند. ارزو میکنم با کسایی دمخور شی که بدونن معرفت و رفاقت یعنی چی. دوست بهتری باش، همکلاسی بهتری باش، فرزند بهتری باش، همکار بهتری باش. حتما جلسات یکشنبهات رو ادامه بده و باور کن که بهبودی قطعیه. میدونم دوست داری مستقل باشی، اما سعی کن از استقلال سمی دوری کنی.سعی کن همیشه قدردان زحماتت بقیه باشی و اونهارو ببینی. تشکر رو جایگزین معذرت خواهی کن. تو واقعا بامزه ای و شوخیای قشنگی داری.در ضمن ، قشنگ میخندی. و مطمنم یک روزی به چیزی که میخواستی میرسی:نوری برای جهان
اینهارو هرگز فراموش نکن. و بدون، تو برای من عزیزترین بودی.
هرگز فراموش نخواهی شد.