حسن گلنراقی

از دبیرستان... یعنی از وقتی یادمه. حتی به خاطر دارم که ابان ماه با مزوسفر همدردی میکردم که اره منم خیلی بدن خودم رو حس نمیکنم. اسفند 99 به حق شناس میگفتم اقای دکتر واقعا خودم رو داخل خودم احساس نمیکنم. روز ها می ایستم جلوی اینه و به دستام زل میزنم و میگم این دستای منه؟ چرا حس میکنم این من نیستم. این انگشت منه؟ اثر انگشت مارپیچی من با فواصلی که به سختی میبینم؟

امشب ساعت یازده و نیم داشتم پنج دقیقه به ایزما نگاه میکردم. کاملا نگاه میکردم و هشیار بودم. کاملا هشیار. کاملا داخل خودم حضور داشتم. نشسته بودم، سنگین و با نفس های اروم، و نگاه میکردم و گوش میدادم و نگاه میکردم. دستمو میزاشتم رو شکمم و نگاه میکردم. اول متوجه این اتفاق نبودم. تا اینکه یک لحظه مژه های خودم دیدم که تار، یه گوشه چشمم بهشون دید دارم. خیلی خوبم. خیلی خوبم. خودمم و داخل خودمم و اینجام و همینم. خوبم. 

ظهر، راجع به این صحبت میکردیم که خود بودن چرا سخته. جدا از بحث واکنش ها و از دست دادن ها و طرد شدن ها این نکته هم به نظرم مهم اومد که:

میدونی ی مسئله دیگه خود بودن اینه که واقعا سخته. نه فقط به خاطر از دست دادن با حتی پذیرفته نشدن.
به این دلیل که، تو میخوای یک رفتار نوینی رو پیاده کنی. معتقد هستی که رفتارت تو این بازه صحیحه. از پیشفرض ها و الگوهایی که عرف دم دستت گذاشته تا راحت تر زندگیت رو جلو ببری استفاده نمیکنی.
مسئولیت داره هیچی ، باید خیلی هم فکر کنی. به یک میزانی که به رفتارت اعتقاد پیدا کنی که قبول داری و درسته. بدون الگو هستی عملا.

یک لباس جدید دوختن.

البته بحث اینم هست که ما چرا فکر میکنیم رفتار خیلی متفاوتی بروز میدیم نسبت به دیگران، وقتی واقعی برخورد میکنیم؟ اساسا چرا به این باور رسیدیم که یونیک خواهیم بود توی بروز؟ این حجم از ازادی پس ذهن ما مونده یعنی که بتونیم از بند همگونی در بیایم؟ no way. ((((:  این هیچی، سه روزه به این پازل بودن زندگی دوباره برگشتم و دارم زنجیره تصادفات مرتبط زندگیم رو زیر نظر میگیرم. و این اصلا به معنای خلق معنی واسه اونا نیست. با این مخالفم.

روشن ساختن یک امشب، با قطره های اشک دختری زیبا، برای مردی که صبح ها نگاهش به ایندست و شب ها چیزی به جز اغوش در رسالتش نیست.  قطره اشک مثل منشور عمل میکنه، نور رو میشکافه به 7 تا طیف مختلف. به این شب های رنگین کمانی فکر میکنم که با بوسه به سپیده رسیده. روز بوسه بر شما مبارک...

روشن سازد یک امشب من. روشن سازد یک امشب من.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان