اخرین جنگ

- چه روز بدی بود نه؟

اره خیلی واقعا. اون از صبح که خواب نداشتیم هی در بزن و برو و بیا و تلفن اینم از ظهر و بحث و دعوا و بیخ داستانیم عملا دیگه.

- کاشکی اینجوری نمیگفت که میخواد بره. میگفت میخوام برم دکتری، جایی. چیزی.

اره ولی ادم از با سیاست بودن خسته میشه. ادم میخواد خودش باشه میخواد صادقانه بگه میخواد احمقانه ابراز کنه و داد بزنه.

- اگر اون رو میگفت تا ابد کسی جلوش رو نمیگرفت.

هرکی جور کار خودشو میکشه. نظر منو میپرسی؟ کار خوبی کرد. یک سری جاها منم زمختم، انحنا و ظرافت ندارم. حق رو اگر ندادن، باید بگیریش.

- ولی اینجوری ماهم جور کار بقیه رو داریم میکشیم. وسط ماجراییم.

نمیدونم.

- روز بدیه.

اره، ولی باور کن برای بعدنیا بهترین چیزه.

 اخرین و قوی ترین جدال بین سنت و تعصب و کنترل و مدرنیته و ازادی و رهایی.

خسته نباشی عزیز دور من، هرجا که هستی، هرکه هستی، و برای ازادی خودت میجنگی و در حلقه ای جا نمیشی.

اهنگی که ابتدایش خش است. رهایی از لحظه ای قبل ، در گذشته، اغاز شده.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان