نوزدهم جولای

مغزم پر از ارزشگزاری های مسمومه. پر از جملات انگیزشی و پر از هیاهوی تقلا. حس میکنم همش تقصیر اینستاگرامه و چیزهایی که دنبال میکنم. حتی اگر به این حرفا عمل نکنم و نسبت بهشون نقد داشته باشم باز هم توی اتوبان مغزم تخت گاز میرن. 2 ساعت و 49 دقیقه میانگین حضورم توی اینستاس و با به پایان رسیدن تعطیلات اخر هفته میلادی ساعت شماری صفر میشه و از اول شروع میشه.

بزار این هفته، واقعی در این فضا فعالیت کنیم. به وقت نیاز.به وقت هوس های موقتی. ببینیم چی میشه.

با دژاوو داشتیم صحبت میکردیم، تعریف های مختلفی ازم خواست. فهمیدم تعاریفم هم مسمومند به اساطیر. زیبا اما خطرناک.افسانه ای اما تاریخ مصرف گذشته. من مال این توصیفات نیستم. من به قسمت و سرنوشت باوری ندارم. حکمت و تعبیر تصادفات زندگی رو فریبکاری و دغل بازی میدونم و مسکن ارامش. من به معجزه باوری ندارم.چون درخواست معجزه وقیحانه و عاجزانست، اینکه بخوای تارهای در هم تنیده زندگی گسلیده بشه تا خواستت محقق بشه. ما درمیان دیگران زندگی میکنیم و هر معجزه ای، یعنی از خدا بخوای چرخه زندگی چند ده نفر رو بهم بریزه. با بورخس هم نظرم. اگر خدای با حوصله تری بالای این زمین بازی بود اونوقت شاید من هم دل میبستم به امداد های غیبی. هرچند، بعضی شب ها، قمار میکنم.

راستش رو بخواید متعجبم. من به خودم اومدم و دیدم باورهام و احساساتم از یک دود هیجانی رنگی کاتوره ای تبدیل شده به یک سری رشته و نخ که به هم تمیز متصلند و در هم کلاف میشند و واضح و ملموس به هستی خودشون ادامه میدن.باور کنید دست خودم نبود، برگشتم دیدم اینجوری شده همه چی. چیز مقدسی برام وجود نداره و با اشک میگم، تعریفم از عشق هم داره کولپس میشه. هنوز هم معتقدم یک چیزی اتفاق میفته و درون طرفین رو سرشار از شعف و شراره های یکی شدن میکنه. اما نیاز،بقا،تغیرات هورمونی،دوپامین و ... همه و همه برام واضح تر و واضح تر میشن. نمیدونم دارم صحیح تر میبینم یا این واقعا چنگ زدن های نهاییم به دامن شعر های ایران باستانه. واقعا نمیدونم. اما اینها باعث نمیشه ارزش این چیز در ذهنم کم بشه. از زیباییش کم بشه. از واقعی بودنش! کم بشه. حس میکنم وقتی اینجوری میینم بیشتر قدر روابط رو میدونم. بیشتر برام قابل درک میشه چرا یک نفر برای یک نفر دیگه تا حد مرگ مایه میزاره. چرا اون خانم توی کنسرت رضا صادقی اینجوری مشتشو میکوبه به سینش و میگه همه میدونن عمریه رفتی و من، همون جوری دوست دارمت. اصلا، وقتی نیاز برام پر رنگ میشه بهتر میفهمم لمس انحنای تیکه های پازل یعنی چی.

خلاصه... فکر کنم فعلا به تعریف این چیزها فکر نکنم. شاید بعدا، یک روزی در اینده.

اینم اهنگ رضا صادقی. به حرمت سینه ی پر از راز عشق اون دختر.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان