اولین باری که چنین حسی رو تجربه کردم یکی از زمستون های سرد پر از هیجان چند سال پیش بود. ترسیده بودم و احساس خطر شدید میکردم و نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم که نگاه نکنم بهش. به زور سرم رو برمیگردوندم که توجهشون جلب نشه. دلم میخواست بکشمش ولی انگیره کافی و معقولی نداشتم. بله، "معقول". جنایت به راحتی قابل تئوریزه شدنه. و ممنونم از کسی که اولین بار اینکار رو کرد. چون احتمالا ادم های زیادی هستند که باید بمیرند.عاشق این بخش ملموس طبیعت بشری ام.
و حالا بعد از گذشت قریب به سه سال، وقتی توی موقعیتی قرار میگیرم که اون خروش رو داره،ارزوهای به ظاهر بی ربطی میکنم که برای بقیه خنده دارند. مثلا ارزو میکنم جنگ بشه. تا اون لحظه اولی که خبرش به ما میرسه و همه در هول و ولا هستن فرا برسه. گیجی و گنگی و مبهمیه تلاش برای زنده موندن که باید به سرعت عمل امیخته باشه توی هممون پر میشه. خیابون ها شلوغه و دشمن توی خونه هامونه. باید بجنبیم. همه تقسیم میشن به گروه های چند نفری و فرار میکنیم.
و اون اینجاست. میترسه و مغزش در حال ریسیت فاکتوریه و بقاست که چپونده میشه توی فکرش. گیرش میارم، دستو پاشو نمیبندم تا فرصت داشته باشه منو بکوبه زمین و بخوابه روم و تا میخورم بزنه. حرصش خالی بشه. کرخت و بیخودم و سعی نمیکنم جلوش رو بگیرم. خسته میشه.پامیشه. به پاش قفل میکنم خودمو و نمیزارم بره. همون لحظه ای که میخواد دهنم و سرویس کنه یک چیزی میزنم توی گردنش. زیاد هم تیز نباشه، وقتی میخواد فرو بره مجبور شم تا اخرین ذره جونی که برام مونده رو بزارم پاش.بره داخل و در نیاد.به زور بخواد درش بیاره و داد بزنه و هلش بدم روی زمین. بعدش خودم درش بیارم و ببینم چشماش گرد شده و هی دستو پا میزنه.
نگاه کنم بهش و بگم بمیر.
و ببین. کاشکی بعد از این ماجرا من هم بمیرم. ولی متاسفم حرومزاده. محکوم به زندگی کردنم.
برگردیم به نیم ساعت پیش که هنوز شروع نکرده بودم نوشتن. باید بگم که من معمولا از کسی متنفر نمیشم. حتی از اون ادمی که بالا توصیف کردم هم به صورت کلی متنفر نیستم. از ادم هایی که بدی های بدتر از این هم کردند متنفر نیستم. نه اینکه بخشنده باشم.نه من اصلا ادم بخشنده ای نیستم. ولی عموما، دقیقه ای بعد از تنفر، همه چیز ارزشش رو برام از دست میده و از اون ماجرا عبور میکنم.
اما از تو متنفرم. به جرعت میگم، ازت متنفرم. و تنفر از تو انگار همون فقدانی بود که نیاز داشتم. هرچقدر بیشتر ازت متنفر میشم بیشتر میفهمم توی زندگیم به چه چیزی احتیاج دارم. هرچقدر بیشتر ازت متنفر میشم به رنجی که همیشه خواهانش بودم نزدیک تر میشم. و ازت متنفرم. عمیقا، واقعا و البته، نه شدیدا. ازت متنفرم.
و این تنفر رو نگه میدارم. تلاش نمیکنم بمونه ولی ابدا تلاشی برای پاک کردن و فراموش کردنش نمیکنم. ابدا. و از اونجایی که خودم رو میشناسم این تنفر بعد از مدتی جاشو به بی ارزشی و بی اهمیتی میده. نسیان و خاطرات از بزرگترین لذات هستند. با بورخس موافقم.
اما اگر نداد؟
اما اگر نداد...
عزیزم. من حس میکنم ادمی به کمی تنفر نیاز داره.حتی اگر کارش با اون راه نیفته.