چشمان دفن شدگان

اوایل کرونا، یه مطب درب و داغون با دیوارهای پلاستر و زمین سیمانی ساخته بودن توی ایستگاه هفت. وضعیت شدید اورژانسی خوزستان به حدی بود که نصف بیمارای اون درمونگاه از شهرایی غیر از ابادان صف میکشیدن روبروش. همهمه، شلوغی، کثافت و مریضی. هر سری میرفتم یه چیزی چشمم رو میگرفت و مثل کسخلا زل میزدم به صفحه های کتاب قطوری که نمیدونم چرا باید اونجا میبود. هر سری، یک قسمت.

الانم مثل سگ مریض شدم و سینوزیتام دهنمو سرویس کردن. امشب رفتم اونجا امپول بزنم، برش داشتم و خوندمش. صفحه اولش رو کنده بودن. دیگه واقعا مصمم شده بودم بلندش کنم و ببرمش. نمیدونم چرا پنج ثانیه اخر این کارو نکردم و گذاشتم سر جاش.

پشیمونم. و سری بعدی، یه کیف با خودم میبرم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان