کتاب رو میذارم کنار، و جمله اخر داستایوفسکی که احساس میکنم با شیطنت خاصی گفته شده رو میخونم. نفس میکشم و یاد اردیبهشت میفتم، اردیبهشت سخت در کنار رودیان راسکولنیکف بیمارم. عزیز بیمار من که همیشه در حال رفتن بود، همیشه سودای ترک کردن داشت، مثل صفحه 458 کتاب، مثل صفحه 766 کتاب، مثل صفحه 1 و باقی ورق های سفید تا نخورده. اشک نمیزاره درست ببینم، حتی اشک نمیزاره درست بشنوم.چرا انقدر به ما سختی دادی با اون کلافگی و پوچی همیشگیت؟ببخشید که این بندها دور پاهای نحیف تو هستند و فکر میکنی میتونی از دستشون راحت شی، از اینکه جسارت رفتن رو زندگی یکنواختت ازت گرفته متاسفم. میدونم انفجار در یک قدمی تصمیم های توعه ولی اینکار رو نمیکنی. میفهمم که یک جایی در زندگی میخوای این تو باشی که ترک میکنی و دیگران رو در حسرت دیدن دوباره ات منتظر نگهداری. عزیز من، هیچ چیز بهتر از این نیست که کسی در جایی منتظر تو باشد، و هیچ چیز بدتر از این نیست که باشی و بروی و جایت خالی نشود. از نفرت حضور دائمی خودت در زندگی ای که مسئولیت هایی که به دوشت افتادن نمیزارن به چیزی که میخوای برسی اگاهم. رودیان راسکولنیکف عزیز من، کاشکی سونیایی داشتی برای خودت و مامن اسایشی میشد برای قلبت. دونیای زندگی خودت رو پس زدی ولی اون امیدواره یک روز دیگه تو رو خواهرانه در اغوش بکشه و بگه دوستت داره. مثل زمانی که از اون دورها براش نامه میفرستادی و تشویقش میکردی تحصیل کنه، دوستت داره. تصمیم های اشتباهی گرفتی که نمیتونم تورو به خاطر اونها سرزنش نکنم. نمیتونم برای اینکه من رو دوست نداشتی تورو سرزنش نکنم. ببخشید که من هم روی دوش تو وظایف سختی رو گذاشتم.ببخشید که ازادی تورو ازت گرفتم و در عمق جانم همیشه متوقع محبت بودم. من رو ببخش که بیان نکردم، ببخش که به ندرت ابراز علاقه کردم و ببخش که از اینکه بگم چقدر ارزشمندی فرار کردم.ببخش که مثل کودک های رنج کشیده که هرچقدر ظلم بیشتری در بچگی و جونی بهشون میشه تقدس و وفاداری بیشتری پیدا میکنن، پیدا نکردم و برعکس، تصویری بی احساس و بی تفاوت از خودم ارائه دادم تا از خطر شکستن در امان باشم.من رو برای تمام لحظاتی که حق خودم رو میخواستم و تنفرم رو به روت میوردم ببخش.
تو تنها تر از این بودی که بتونی به نجات دیگری فکر کنی.به چیزی که باید چنگ زدی و در عمق ناباوری اون هم تنهات گذاشت. ناراحتم که روزگار انقدر با تو بیرحم بود. اشکال نداره، بیا در اغوشم، یک روز به اسپانیا میریم و لب ساحل تا جا داره مشروب میخوریم و همه رازهام رو برملا میکنم و به اونها میخندیم و توام از زن هایی که توی زندگیت بودن حرف میزنی و میگم تا اخرین لحظه عمرم فراموشت نمیکنم. و صادقانه دوستت دارم.
پی نوشت: هنوز هم 9 مرداده؟انگار سه روز گذشته.
لینک اهنگ از ساندکلاد است. تقدیم به تو الکساندر نیمه تمام غمگین من.