دوش از این غصه نَخُفتَم

درسته که یه جاهایی اهنگامون مورد علاقه هم نبود و شاید به زور سلیقه همو تحمل میکردیم، یه جاهایی تفاهمی توی فیلمایی که میخواستیم باهم ببینیم نداشتیم و برنامه های هفتگی به بهونه های مختلف خود به خود کنسل میشد و از این بابت نفس راحت میکشیدیم، یه جاهایی حرف منو نمیفهمیدی و نمیتونستم باهات درد دل کنم چون اصلا درکی از شرایط نداشتی یا اگرم داشتی، به حدی پرت بود که ترجیح میدادم نگم، یه جاهایی هم من نمیفهمیدم تو چی میگی و مجبور میشدی بیش از حد توضیح بدی و حوصلت سر میرفت، یه وقتایی بوده که من عصبانی میشدم و ازت توقعای بیجا داشتم، یه زمانایی هم حواس پرتیا و بی توجهیای تو زیاد میشد و از هم دلخور میشدیم، یه روزایی حال نداشتی حتی صبح بخیر بگی و یه شبایی به زور بیدار نگهت میداشتم. حتی بعضی مواقع، برای اینکه توی ذوق طرف نخوره به جکای هم خندیدیم و به این فکر کردیم این دیگه چه شرو وریه.

ما چیزای مزخرف زیادی رو توی زمان کمی باهم تجربه کردیم، احساس ناکافی بودن، خطر طرد شدگی، ذهنیت تونلی، ترس از همجنسگرایی، بی پولی، ضایه شدن جلوی بقیه، شکست های تحصیلی، بی توجهی و مسخره شدن، پوچی، بیخوابی، افسردگی بعد از افطار، شرم تراپیست رفتن،رد دادن، زنگ خطر زندگی کارمندی، اصطکاک ایستایی ماکزیمم جلوگیری غرایز، سگ مستی و ...

 و بهترین چیز رو باهم  تجربه کردیم: درمان.

تو دوست خیلی خوبی بودی. و ناراحتم از اینکه رفتی.از اینکه گند زدی به تاریخی که داشتیم.من گذشته رو دست نخورده باقی میگذارم، بهت قول میدم. به ادم احمق و ساده و بزدل و دوست داشتنیه 6 مهر 1400. من هرچی از 15 16 سالگی تا دی 1400 داشتیم رو نگه میدارم. هرگز نیا، هرگز برنگرد. هر بار که برگردم، باز هم، بدون ذره ای شک و تردید، و حتی با علاقه بیشتر، همین مسیر رو میام.

مطمئنم.

لینک متنی از بلاگفا

6:56 دقیقه صبح است و هنوز نخفتم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان