بعد از بغل طولانی و القای حس محبت به کسی که کمتر از 24 ساعت به عملش مونده بود رهاش کردم تا با اخرین نفری که تو حیاط بود خداحافظی بکنه و بره ، بعدش برای اینکه به سنت ریختن اب پشت سر مسافر طعنه ای بزنیم یه دیگ بزرگ ذخیره اب شور لوله رو پاشیدیم تو کوچه پشت سر ماشین و هر هر خندیدیم. قبل اینکه برن اومدم برم دسشویی ولی مردد شدم و برگشتم تا لحظه اخر رو هم ببینم. هیچ اتفاق خاصی در لحظه اخر نمیفته. همینجوری وایساده بودم دم در و کلم مثه یه جنگل اشفته اتیش گرفته بهم ریخته بود و کسیم توجهی بهم نداشت. یه خداحافظی کوتاه با الشرلی کردم و اونم رفت. بعدشم رفتم کارمو بکنم و ببینم امروزم سوسک زیر سنگ میاد بیرون یا نه.
داشتم لیمو هارو میچلوندم توی لیوان که دیدم داره میره بیرون.گفتم شب بیا، نگرانت میشن و پشت سر هم زنگ میزنن و حوصله ندارم صدای بوق تلفن بره روی مخم و مجبور شم ساعت دو شب در رو وا کنم. شکرش خوب حل شده بود، دوتا تیکه یخ بیشتر داخلش ننداختم. لیوانو گذاشتم توی فریزر و با سو ظن نگاهش کردم و ترسیدم یخ بزنه، نه بهتره بزارمش تو یخچال تا خیالم راحت باشه. زمان خنک شدنش رو با زمان بیرون رفتن ملوین واگستاف هماهنگ کردم. در یخچال رو بستم ولی بازم مطمن نبودم.
دیشب تا قرون اخر رو خرج کتاب کردم. تو خیابون که داشتم برمیگشتم یه مرد سن بالا رو دیدم که داشت سیگار میکشید. موهاش بلند و تقریبا پرپشت بود. چیز خاصی راجع بهش توجهم رو جلب کرد: پیرهنش سفید و خیلی تمیز بود. یکم مردد شدم ولی به 5 ثانیه نکشید که برگشتم و گفتم ببخشید، میشه یه نخ به من قرض بدید؟ یکم متعجب شد و البته مشخص بود فکرش جای دیگست. با تعجب و مشغولیت پاکت رو بهم داد گفتم یک پاکت نمیخوام، یک نخ فقط. گفت دوتا بیشتر توش نیست و یه جوری گفت که انگار هیچ اهمیتی نداشت که اون لحظه چه چیزی داره اتفاق میفته. برای من هم مهم نبود، پاکت رو گرفتم و رامو کشیدم و برگشتم سمت خونه ای که شام دعوت بودیم.
فندک و پاکت رو برداشتم و گذاشتم روی جا کفشی. کتابمو اوردم و یه قلپ از شربته خوردم که خیلیم شیرین نشده بود. عیبی نداشت. وایسادم تو حیاط و برای بار چندم تو این دو هفته فهمیدم دیگه از شرجی بدم نمیاد، باهاش راحتم هستم. در خونه رو قفل کردم و محض اطمینان کلید رو گذاشتم روی در بمونه تا اگر کسی کلید داشت و گذرش به اینور خورد نتونه درو وا کنه تا وقتی بند بساطم توی حیاطه. نشستم. کتابو وا کردم خوندم. انگار روایت بعد دیگه ای از خودم توی دنیایی به فاصله یه تار مو رو بوکوفسکی نوشته بود. همیشه با این پدرسوخته های بدبختی که بوکوفسکی راجبشون مینوشت احساس نزدیکی میکردم. نزدیکی که نه، عاملا داخلشون بودم، خودشون بودم. اون قسمتی از خودم که نشونش نمیدم به بقیه.
همینجوری میخندیدم و جلو میرفتم و از این شربتی که خیلیم شیرین نبود میخوردم و میرفتم جلو. تا صفحه 178 یه نخ دیگه مونده بود، خواستم بزارمش برای بعدا ولی گور بابای بعدا. وقتی تموم شد، همون حالت تهوع همیشگی اومد سراغم. اومدم داخل و لم دادم روی تخت. هوا معمولی بود، گفتم شاید اگر باد خنک بخوره به صورتم بهتر شم پا شدم برم تو هال که یهویی قیافه خودمو تو اینه دیدم. پسر، من واقعا شبیه هنری چیناسکی بودم.