1) گاهی اوقات اجازه غمگین بودن و احساساتی بودنم رو از اطرافیان میگیرم. یعنی اگر وضعیت همه جوری باشه که بتونم ناراحت نرمال و طبیعیم رو نمایش بدم خیلی خوشحال میشم، و اگر جمع اینطر نباشه، بازم فرقی نداره، به مودم ادامه میدم.اگر خوشحال باشم و بقیه ناراحت باشن هم فرقی نداره. توی خوشحال بودن یه بردی هست که اگر داشته باشیش یعنی کارت درسته. ولی توی ناراحتی، این لذت رو بهشون میدی که توام مثلشون بدبختی، مثلشونی.خب، لعنت به این شباهت حقیقی.، هرچند ناراحتی های یک سری ها انقدر حال بهم زن و چندش اوره که ترجیح میدی گورتو گم کنی.به هرحال، من ادم مذهبی ای نیستم. یکی تو خونه روضه عربی گذاشت و گریه کردم و به کسی هم ربطی نداره که چرا. البته کسی نبود که ببینه ولی اگرم میدید، باور نمیکرد. به خاطر اولین و اخرین باری که توی بغل هم مثل طوفان بزرگ 1780 گریه کردیم، گریه کردم. زیاد نبود، با یکی دو بار کشیدن دست روی چشمام تموم شد و رفت.کاش بیشتر بود، انقدر که بی بی سی تیتر میزد یه خونه توی پرت ترین شهر جنوب غربی ایران به دلیل سیل غرق شده توی خودش با ده بیست نفر مفقودی.
2) نشسته بودم روبروی جان لاک و ناهار میخوردیم. پرسیدم: به نظرت ما بازنده ایم؟ نه خب باید ببینی تعبیرت از بازنده بودن چیه. نه ببین منو انقدر من من نکن، به نظرت ما بازنده ایم یا نه این سوال بله و خیره.، خب اره به نظرم هستیم. میدونی من کی فهمیدم بازنده ایم؟ کی فهمیدی؟ زمانی که خونمون روبروی مسجد بود یه شب این زنا داشتن تعریف میکردن که وقتی توی روستا بودن کارتون قاچاق های کله گنده قبیله رو میزاشتن توی تنور تا وقتی کمیته میاد خونه انارو چک میکنه، نبینه جنسا از کویت رسیدن. بعدش فهمیدم ما بازنده ایم. میخندی؟ اونموقع تازه 16 سالم بود. (نفر سوم اومد توی بحث) : وای کاشکی هنوزم کارتون هارو داشتم، الان اگر میفروختمشون خیلی پول به جیب میزدم. (نفر سوم از بحث میره). پسر، ما هنوزم خیلی بازنده ایم.
3) بعد از شرجی، الان این سومین کیک فنجونی ایه که میخورم. من از شرجی بدم میومد و از کیک فنجونی هم همینطور. الان، دلم میخواد برم توی شرجی بشینم و کیک فنجونی بخورم. بهترین ترکیب دنیا. اما الان هوا شماله و شرجی رفته، الشرلی و ملوین هم بقیه کیکارو خوردن.
4) ملوین گفت: حالا وقتی خریده بودمش همه به به چه چه که این پمپه اتوماتیکه ، وقتی فهمیدن باید فشار اب پشتش باشه تا روشن شه همشون بام دشمن شدن و فوش دادن. گفتم درسته ادما لاشین ولی این از حماقت تو کم نمیکنه.هر خری میدونه فشار اب منطقه ما اندازه شاش مردیه که سنگ کلیه راه هشو بسته و ملوین هم تو اداره اب کار میکنه.
5) سر شارژر گوشم کجاست؟ با توام عزیزم، سر شارژر گوشیم کو؟ همینجوری نگاهش کردم. دوباره گفت سر شارژر گوشیم کجاست عزیزم؟ باز هم نگاهش کردم، بعد نگاه سیم کرد، گفت این اصلا سیم شارژر من نیست. از خنده پوکیدم. پس این سیم کی بود. مهم نیست، تا وقتی استفاده کنی و کسی نیاد خرتو بگیره که مال منه، استفاده کن.
6) چه بدن قشنگی بود. دلم برای چایی ای که از دستش گرفتم و نداد بهم و خودش قلپ قلپ میداد بخورم تنگ شده. از شکلات هوبی هم خوشم نمیاد. تو بچگیم هاتف برای الشرلی از بندرعباس میورد و یواشکی میداد بهش تا ثابت کنه عاشقشه، منم هرجا میدیدم سرمو مثل گاو مینداختم پائین و میخوردم و برام مهم نبود مال کیه. بعد از اون، هوبی میخوردم چون برای من یاد اور بچگیه. از بهترین چایی های عمرم بود. بعضی از ادما اینجورین، به قول پوریا عسکری : پسر دکتر درسته دیر یاد میگرفت تستای فیزیک رو ولی وقتی یاد میگرفت شاهکار میکرد.
7) همیشه به این فکر میکنم اب و هوا و پول و بزرگی و کوچیکی خونه و سبز بودن فضای اطراف هیچ تاثیری توی حال خوبم نداره. کف خیابون بخابی یا تو کاخ ، نون خشک بخوری یا زرشک پلو با مرغ، بهترین کافه بری یا سر کوچه بستنی حبیب یه شیرموز بزنی، فرقی نداره. همش حرف مفته.
8) یه روزی یکی بهم میگه اخر هفته بیا بریم تجریش یه چایی بخوریم. منم میگم عه، تو از کجا فهمیدی من دلم میخواست یه روز برم تجریش؟ حالا مطمنی یه چایی دستمون میدن؟ تو که تاحالا تهران نبودی. اونم میگه اره، کافه نبود هم، یه پاکت تی بگ میخریم، دوتا لیوان یه بار مصرف، یه اب جوشم از یکی میگیریم دیگه دشواری نداریم. منم میگم ایول، پا میشم 10 12 ساعت تو اتوبوس میشینم، میرسم، چایی میزنیم، شبش برمیگردم. اونم میگه اره، منم همینطور.