دیگ حلیم(2)

سری دوم نوشتار دیگ حلیم در سی و هفتمین سال حضور.

1) دستام درد گرفتن از بس هم زدم. همو صدا میکردن که زود باش زود باش تموم شد بیا هم بزن حاجت بگیر هی مگه نمیخوای شوهر کنی بیا هم بزن هی مگه بدهی نداری بیا هم زن هی مگه بخت سبز نمیخوای بیا هم بزن هی مگه دختر جوون نداری بیا هم بزن هوی مگه خواهرت شهر غریب نیست بیا هم بزن اگه مریض داری بیا اگه نذر داری بیا اگه گرفتاری بیا و یکی میومد و یه همی میزد و یه چیزی میخواست و میرفت داخل و به بعدی میگفت نمیخوای بری؟ دارن زیرشو خاموش میکننا. 

2) من و کیتی و کدو مثه بچه ادم نشسته بودیم و نوبتی خودمون رو باد میزدیم و شالمونو محکم تر میبستیم که یه وقت یه چیزی نیفته توی دیگ، و هم میزدیم. تا یه جاهاییش نه برای حاجتی و نه با نیت قبلی، وظیفه ای بود که باید انجام میدادیم. از یه جا به بعد اونا محکم تر هم میزدن و نیت میکردن، یه دستشونو میزاشتن روی سر من و دعا میکردن تا خدا به هممون نظری کنه و نجاتمون بده. من هم میخندیدم و ساکت میشدم تا کارشون تموم شه و به مارمولک زیر جاکفشی نگاه میکردم. توی نگاه مارمولک یک بدبختی خاصی بود و انگار میفهمید هوا چقدر گرمه. پای دیگ نشسته بودم و هی مطمئن تر میشدم که به علت و معلولی که به نذر و نذورات میرسه باوری ندارم، به قدرت اسم های ادم های مقدس هم همینطور. جهان اهمیتی به بی باوری من نمیده و به عقیده من واقعه 1400 سال پیش هنوزم داستان شکوهمند و شنیدنی ایه.

3) روی کاشی ها نشسته بودم جای کیتی، و اون جای من داشت اب جوش اضافه میکرد و میگفت دیگه دمش بدیم. و به این فکر میکردم که چقدر از دعا کردن خودخواسته جدام. هیچ دعایی به ذهنم نمیرسید. کدو سالهاست  داره برای جان لاک دعا میکنه و هر سال یه جوری اینو میخواد که منتظرم اسمون شکافته بشه و معجزه بشه و خورشید بیفته کف زمین. میخوام یه چیزی بهش بگم ولی جلوی خودمو میگیرم. چرا این صحنه قشنگ رو خراب کنم؟ هی میگردم دنبال یه دعایی، چیزی، هیچی پس ذهنم نیست که بگم.

4) تموم شد، همه رفتن داخل. نشسته بودم بیرون و به این فکر میکردم که هر سالی که میگذره، به سالی که من قراره صاب مجلس بشم و حلیمو بار بزارم نزدیک تر میشیم. بعد همه خاطره های شورانگیز کودکیم میاد جلوی چشمم ، همه اون سالها، دنبال هم دویدن ها، پاک کردن گندم توی سینی های روهی، روضه های همسایه های احمد اباد و لقمه های نون و پنیر اخر مراسم بعد از گریه های الکی با دخترای محله و چادرای سفیدمون وسط مجلس زنا و سرمای کولر پنجره ای روی دستای پر مو و بچگونمون موقع سینه زدن و حتی نمیدونستیم چرا اونجاییم. خونه، پسردایی های بابام و پسرعمو های مامبزرگم، عموهای لین و دایی های الشرلی، فامیل های مادری سوسانو و دوستای جومالی و خاله زنک بازیای رفیقای ملوین. چه روزهایی.

5) میخوام برم داخل. و نگاه اخرو  میندازم به حیاط. ادامه دهنده این یادگاری در اینده منم. من این رو برای جاودانگی روزهایی از دست رفته و در ذهن مونده، انجام میدم.اسمش مهم نیست. حتی دلیل  پشتش هم همون قبلی نخواهد بود.

6) خیلی بهش فکر کردم امروز، چقدر دوست داشتنی و عزیز هستی برای من هنوزم. و خب، دوستت دارم. اما یک دوستت داریمی که بعدش اما هست. به هرحال، فکر میکنم احساساتم در حال منظم شدن هستن. در حال تبدیل به ملغمه ای اشفته و مشخص.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان