خانم ها دم اتاق اب درمانی همهمه کردن، پیرزن ها سرشون رو از اب میارن بیرون و برای اینکه سهم روزانه دمپایی بهشون برسه توی اب دستو پا میزنن، تا مبادا فراموش نشن. دم در هم تقریبا پر است از ادم هایی که همراه های بیماران داخل اب رو گول میزنن تا یک جفت دمپایی گیرشون بیاد و برن توی استخر ۹ متری انتهای سالن.
خانمی روی صندلی نشسته بود و میگفت چه عجب، شلوغ شد، چرا یه مدت خلوت بود؟ گفتم خب فکر کنم مردم کمتر مریض میشن. لبخندی زدیم، و وقتی برگشتم فهمیدم این پومودوروی جدید هم گذشته و حواسم نبوده متوقفش کنم. روی صندلی میشینم و با دوست بیمارم حرف میزنم و فاصله ی دو سه متریمون رو امواج طولی صوت پر میکنند.
امروز، دما ۵۱ درجه باید باشد، اما چندان فرقی با روزهای دیگر نمیکند.اینها به کنار، من به لب های کوچکی فکر میکنم که صدها کیلومتر دورتر، زیر این آفتاب تسلیم خورشیدند. حیف نیست این زیبایی بدون سرپناه باشد؟ تکرار باشد ها در دو جمله تقریبا پشت سر هم، باشد، باشد عزیزم، باشد، فقط یک چیزی باشد و ان هم بوسه عزیز من، بوسه، تنها چیزی است که در این هوا میچسبد.و بعد لبخند شیطنت امیز تو و چشم هایی که ثانیه ای بعد باز میشوند...
مریض جدید اومد و جمله قبلی نصفه موند، ولی به انتها نمیرسونمش، به کارم میرسیم، و بعدا، دوباره به بوسه ۵۱ درجه ای فکر میکنم.
پی نوشت: اینجا مثل مهدکودک است، بله است، چون واقعا هست و عامیانه برنمیتابد. شوهر ها و برادر ها و خواهر ها و بچه ها، یکی یکی می ان دنبال ادم بزرگ ها و میبرنشون. خانم ها هم بدو بدو دست شوهر یا برادر یا خواهر یا بچه هاشون رو میگیرن و از روزشون میگن، امروز یکم بیشتر لیزر پرتوان گذاشتم، امروز مثه روزای قبلی فیزیوتراپی گردنم خوب بود، امروز نزدیک بود تو قسمت کم عمق ۵۰, سانتی متری استخر غرق شم، امروز...
پی نوشت دوم: احساس میکنم خوشبخت ترین ادم دنیا هستم. هم درس خوندم، هم کار کردم، و الانم با ته حسابم میخوام برم کتابی رو بخرم که عاشقشم و تا صب یه ضرب بخونمش. خب... این روزها، دوتا چیز بیشتر موجب خنده من نمیشه و یکیشون نوشته های بوکوفسکیه.