یه روزی، در باز میشه و میاد داخل، و همه ی ادمای عجیب غریب کافه برمیگردن سمتش، حتی چند قطره مشروب از دست ساقی در میره و میریزه روی میز. سرمو بلند نمیکنم و منتظر میشم تا بیاد و حرف اخرشو بزنه. نفسش توی سینش حبس شده اما اگر استرسی توی چشماش میبینید نزارید صدای لرزونش گولتون بزنه، احتمالا به خاطر جمعیت شنونده بهش استرس وارد شده. به خاطر یه چیکه امید میخام رو کنم سمتش و بهش بگم که"..."، اما تا میخوام برگردم اون نفس عمیقش رو میکشه و توپشو گل میکنه توی دروازه. و میگه هرگز، هرگز، هرگز دوستت نداشتم.
منم نفس اخرو میکشم، یه اه از سر درموندگی و البته، اینکه اخرین پیش بینیم به حقیقت تبدیل شده حوصلم رو سر میبره. پولو میزارم روی میز و از جفتش رد میشم و توی هیاهوی جمعیت قطره اشک کوچیک روی گونش رو نمیبینم. درو وا میکنم و پشت سرم نمیبندم و میزنم به چاک. نه خیلی سریع، نه خیلی اروم، مثل همیشه. وقتی به خودم میام میبینم توی یه هواپیما به مقصد لس انجلس نشستم و داریم با ادم کناریم راجع به رد شیفت ستاره ها صحبت میکنیم. خسته کنندست. ولی این هواپیما قراره سقوط کنه توی جزیره. از حادثه جون سالم به در میبرم و میرم سمت معبد بزرگ. با ادم فضایی های سیاره سه خورشیدی میجنگم و به در افسانه ای میرسم. وقتی بازش میکنم غول چراغ جادو بهم میگه یه ارزو کن. منم میگم نه، تو یه ارزو بکن لعنتی. و با مشت میزنم توی صورتش. بعد از اینکه فکم رو میاره پائین، میفهمیم نمیتونیم هم رو شکست بدیم. یه بطری نجسی ارزون قیمت تلپورت میکنه توی اتاق و تا دم صبح میخوریم و برای بدبختی هامون گریه میکنیم. دست اخر، با یک لبخند دوستانه از هم جدا میشیم. همینجوری که طلوع رو تماشا میکنم به سختی متوجه میشم همه چمنا کمرنگ و درخشانن. دستامم همینطور. ساعت 7 صبح، از ریحانه، به ریحانه تبدیل میشم و میفهمم هیچجای دنیا، هیچ شرکی برای من نریده. صفحه وبلاگم رو باز میکنم، تا اینا رو بنویسم و بگم چقدر دلم برات تنگ شده.
پی نوشت: اقای ابتهاج، ارزش شما بیشتر از یک پی نوشت در زندگی منه. من یک روز یک درخت ارغوان میکارم، و ظالمانه روش با چاقو مینویسم همخون جدا مانده من، بعدش با همون چاقو نیزه هامو تیز میکنم تا برم و عزیزترینم رو از دست موجودات ماوراالطبیعه نجات بدم و بهش بگم "من همیشه برمیگردم". امیدوار میشینم توی سفینم و میرم به سمت بیکران، و فراتر از ان.
روحت شاد، یادت همیشه گرامی.