پنجشنبه ۲۰ مرداد ۰۱
شب بیچاره است عزیز من، میخواهد بماند، چمبره بزند روی منو و تو و بقیه، ولی نمیتواند تا ابد به سلول های خاکستری مغز ما حکمفرمانی کند، اخر لای جرز دیوار فشار های متختلف فشرده میشود و دل و روده اش میپاشد کف زمین. اخر یک جایی مچش را یکی میگیرد و میگوید اینجارو کثیف نکن، دستمال کاغذی ات کو. اخر به بنبستی میرسد و ما قالش میگذاریم و از دیوار میپریم ان ور. شب اما، میخزد و از ارتفاع میترسد. یک روزی میرسد، که روز باشد، یک روزی که انقدر غرقیم در کار و درس که یادمان میرود غمگین شویم. عزیزم من میدانم، چیزهای بدتر از شب توی کمد ما مخفی شده است، ولی گور پدر همه شان، منو تو لباسی نداریم که بخواهیم کمدی داشته باشیم، ما لخت و عور و پا برهنه با قاشق چای خوری در حال کندن تونلی برای فرار به تابستانیم.